عشق و بینش (۲ )

هر کسی مطابق شرایطی که در آن قرار گرفته با جهان هستی در تماس می باشد بقول نیلز بوهر فیزیکدان معروف : ما در نمایشنامه بزرگ هستی هم بازیگریم و هم تماشاگر . مولانا می گوید : کاشکی هستی زبانی داشتی *تا ز هستان پرده ها برداشتی * هرچه گوئی ای دم هستی از آن * پرده دیگر براو بستی بدان * یعنی ای انسان ای دمی از هستی چگونه می توانی هستی را بشناسی با اینکه خود جزئی یا نسیمی از خود هستی می باشی ؟زیرا هر موجودی و پدیده ای دامنه ای از خود هستی است و هر چه انسان در مورد کارگاه هستی بروز دهد امکان ندارد که به خود هستی مشرف شود بله اگر رشد روحی در حدی شود ( حد نصاب )که بتواند اثبات کند " من هستم " و هستی خود را دریابد نوعی اشراف به جهان هستی پیدا می کند و این جز راه عشق نیست زیرا عشق فوق هستی است . در غیر اینصورت هر کس جهان را از چنبره وجود خود می بیند و بس و دیگر اینکه تمام واحدهای شخصیت خود را در دیگران می بیند بقول مولانا : چنبره دید جهان ادراک تست * پرده پاکان حس ناپاک تست * هر که را آئینه باشد پیش رو * زشت و خوب خویش را بیند در او* بد گمان باشد همیشه زشت کار * نامه خود خواند اندر حق یار * آن خسان که در کژیها مانده اند * انبیا را ساحر و کژ خوانده اند * ابوجهل وقتی با پیامبر دشمنی می کرد واحدهای شخصیت خود را می دید لذا حضرت فرمود : گفت من آئینه ام مصقول دست * ترک و هندو در من آن بیند که هست * وقتی از ساحل عشق کناره بگیری هنگام غم گمان می کنی تمام جهان در اندوه فرو رفته گوئی آنچه در شخصیت خود اندوخته ای بشکل عینکی در می آوری و با همان عینک به جهان نظاره می کنی مولانا می گوید : گر تو باشی تنگ دل از ملحمه * تنگ بینی جمله دنیا را همه * هر چه روح با عشق تکامل یافته و نیرومند شود واحدهای خود را از عینک بودن کنار نموده و واقعیتها را آنچنان که هست می بیند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد