معرفی جبران خلیل جبران

جبران خلیل جبران (۱۸۸۳ - ۱۹۳۱) زاده بکاری لبنان از نویسندگان سرشناس لبنان و امریکا است

دوران کودکی

او در خانواده‌ای مسیحی مارونی (منسوب به مارون قدیس) که به خلیل جبران شهرت داشتند به دنیا آمد. مادرش زنی عارفه بود که به نام کامله. در دوازده سالگی با خانواده اش لبنان را ترک و به ایالات متحده امریکا رفت و در بوستون مسکون گشت. وی در بوستون به مدرسه رفت، نظر به تقاضای مادرش به لبنان رفت و شامل مدرسه معروف «الحکمت» در بیروت گردید. خلیل جبران پس از پایان تحصیلاتش در لبنان به گردشگری پرداخت. وی تمام سرزمین مادری خویش را گشت و جنبه‌های فرهنگی زادگاهش را بازخوانی نمود.

دوران بزرگسالی

در آن روزگار لبنان زیر سلطه دولت عثمانی قرار داشت و جبران پس از گذراندن تحصیلات ابتدائی در بیروت در سن دوازده سالگی همراه مادر و دیگر افراد خانواده رهسپار امریکا شد. خلیل جبران در سال ۱۹۰۲ میلادی لبنان را به مقصد امریکا ترک نمود. او در بوستون در منزل کوچکی اقامت گزید. در این شهر نقاش صاحبنظر و پاکدامنی به نام " فرد هلند دی " نخستین بارقه‌های نبوغ جبران را دریافت و او را زیر بال و پر خود گرفت، همچنین دختر جوانی به نام " ژوزفین پی بادی" که ثروت سرشاری از ذوق و فرهنگ داشت دل به محبت این نوجوان بست و در رشد و کمال او بسیار موثر واقع شد. وی در امریکا به نگارگری پرداخت و در سال ۱۹۰۸ وارد فرهنگستان هنرهای عالی در پاریس شد و مدت سه سال زیر نظر تندیسگر معروف «اگوست رودن» درس خواند. رودن برای جبران آینده درخشان و تابناکی را پیشبینی نمود.

زنان دیگری نیز بعدها در زندگی جبران ظاهر شدند که از همه مهمتر خانم "مری هسکل" و "شارلوت تیلر " است. این دو زن اخیر بخصوص خانم هسکل شاید بیشترین تأثیر را در زندگی فرهنگی و هنری و حتی اقتصادی جبران داشته اند. اما جبران پس از حدود سه سال اقامت در امریکا به شوق زادگاه و عشق به آشنایی با زبان و فرهنگ بومی خویش به وطن بازگشت.

خلیل جبران بعد از پایان تحصیلاتش در فرانسه دوباره وارد امریکا شد و تا مرگش در سال ۱۹۳۱ در آنجا کار و زندگی کرد.

نویسندگی

جبران از همان ایام نوجوانی به میدان هنر و شعر و نویسندگی قدم نهاد. در پانزده سالگی مدیر مجله «الحقیقة» شد و در شانزده سالگی نخستین شعرش در روزنامهٔ جبل به طبع رسید و در هفده سالگی به طراحی چهرهٔ بزرگانی چون عطار و ابن سینا و ابن خلدون و برخی دیگر از حکما و نویسندگان پیشین دست زد و پس از پایان تحصیلات رسمی خود برای تکمیل هنر نقاشی به پاریس رفت و طی دو سال اقامت در فرانسه ضمن آشنایی با مکاتب گوناگون هنر نقاشی کتابی با عنوان الارواح المتمردة (روانهای سرکش) نوشت و در بیروت به طبع رساند .

این کتاب که فریاد هم میهنان مظلوم او و در سطح وسیعتر فریاد همهٔ انسانهای مظلوم بود، دولت عثمانی را سخت مضطرب کرد. کشیشان بر کتابش تهمت‌های ناروا نهادند و روزی در میدان عمومی شهر انبوهی از این کتاب را به آتش کشیدند و حکومت وقت بازگشت او را به وطن ممنوع کرد .

در این حال اخبار ناگوار از مرگ خواهر و برادر جوان و بیماری مادر به او رسید و او علیرغم منع سیاسی به میهن بازگشت. پس از دو سال اقامت در وطن باز سفری به پاریس کرد تا از هنرمندان آن دیار بخصوص رودن، لطائف فنون صورتگری را بیاموزد. در این سفر جبران با بازرگانی چون روستاند، دبوسی و مترلینگ آشنا شد و از ذوق و اندیشهٔ آنان بهره‌های فراوان برد. در آن روزگار دفتر نقاشی رودن کعبه‌ آمال هنرجویان جهان بود و جبران مدتی در آن دفتر در کنار آموختن لطائف هنر نقاشی، شیوهٔ نگاه هنرمندانه را نیز از او بیاموخت و رودن چون شعر و نقاشی را در جبران به کمال یافت او را با ویلیام بلیک، شاعر و نقاش شهودی انگیس در قرن هجدهم بیشتر آشنا کرد. و معروف است که او را ویلیام بلیک قرن خواند. جبران وقتی اولین کتاب نقاشیهای بلیک را خرید چون درویشی که به گنج رسیده باشد. به چنان وجد و نشاط و شادی و مستی رسید که از بیخودی در پوست نمی‌گنجید، گوئی در غربتگاه این عالم دوستی دیرین و آشنایی محرم یافته است .

در سال 1910 جبران بار دیگر به امریکا رفت و در نیویورک در خیابان دهم دفتری تأسیس کرد که سالها مجمع نویسندگان و شاعران و هنرمندان عرب و دوستان و شیفتگان امریکایی او بود. بهترین و پخته‌ترین آثار شعری و نقاشی او در این دوران بیست و یک ساله‌ اقامت در امریکا شکل گرفت و به صورت کتابها و نمایشگاههای متعدد به جهانیان عرضه شد و جبران را در زمانی کوتاه به اوج شهرت و محبوبیت رسانید .

در سال 1931 ندایی آسمانی جبران را به بازگشت فراخواند. سفینه‌ای از عالم غیب در رسید و جان شیفته‌ او را در ساحل فراق برگرفت و روانه‌ دریای وصال کرد و جسم شریفش را نیز که تنگ‌چشمان دور از مسیح شایسته‌ دفن در جوار کلیسا نمی‌دیدند بنابر وصیت جبران سفینه‌ دیگری به زادگاهش بازآورد و به خاک البشری محبوبش سپرد .

معرفی لیلا فرجامی

 فارسی برایم زبان ِ سِحر است

 

 گفت و گوی کوشیار پارسی با لیلا فرجامی





 

 

 

عکس از سورنا محمدی

 

 

- طنز در کار شما – تا آن جا  که خوانده‌ام- جای خاصی دارد. آگاهانه است؟

 

کاربرد طنز برای من از سر خود-درمانی ست و تسلای خاطر. چرا که بینش و دریافتهایِ آدمی محدود است و همین کاستی موجب رنجش و حتی فروپاشی روانی اش می شود. با کسب آگاهی های فراتر و بصیرت در مورد طبیعت هستی و وابستگی های درونی و برونی مان، متوجه می شویم که "زندگی خاکی" آنقدر هم جدی نیست. زمینی که بر آن زندگی می کنیم در قیاس با کل کائنات، به بزرگی دانه‌ی خشخاش است. به قول مولانا برای درک حقیقت باید از "شش جهت" بیرون رویم و .... بنابراین من فکر می کنم که این فاصله از جدیت و عدم وابستگی تنگاتنگ با مسائل روزمره برای من به صورت "طنزی ناخودآگاه" در کارهایم متجلی می شود و اصلاً از سر فضل نیست!

- فکر می‌کنید به این دلیل با شاعران دیگر تفاوت دارید؟

نمی دانم که با شاعران دیگر تفاوت دارم یا نه؟ در اینکه شاعران (آفریینده گان) در خیلی وجوه با هم تفاوتی ندارند شکی نیست. اما به نظر شما واقعاً تفاوت دارم؟ مطمئنم که پاسخ این پرسش شما را یک خواننده‌ی عاقل باید بدهد و نه آدم نیمه-عاقلی مثل من. اگر بگویم تفاوت دارم، دال بر خودپسندی من است و اگر بگویم تفاوتی هم ندارم، دلیل فروتنی‌ام نخواهد بود.

 

- واژگانی چون "مرگ" و "زندگی" چه جایی در اندیشه‌ی شاعرانه تان دارند؟ آیا مفاهیم بزرگی‌اند یا آسان می‌توان به کارشان برد؟

برخی اوقات می توان مفاهیم بزرگ را به آسانی به کار برد همانطور که مدار هستی هم همین کار را با ما می کند. مثلاً ممکن است این لحظه که فنجان قهوه ای در دستم است و به سؤالهای شما پاسخ می دهم باشم و لحظه ی بعد که از در خانه خارج می شوم به دلیل یک اتفاق یا تصادف آنی، دیگر نباشم. به همین سادگی! پس به همین سادگی هم می شود جای حیات و زوال یا زندگی و مرگ را با هم عوض کرد. این دو واژه (که البته لایه های فراوانی دارند) بیش از آنکه ما طالبان ابدیت بپسندیم بلاعوض هستند. پس چرا باید جایگاه خاصی در شعر به آنها اعطاء کرد؟ خصوصاً اینکه کار شاعر انعکاس واقعی (نه الزاماً حقیقی) تجلیات و کشفیات روزمره است.  مرگ و زندگی هم دچار روزمره گی هستند. می شود با یک نفس به درون کشیدشان و با نفسی دیگر....در شعر هم همین کار را می شود کرد اما با صداقت، بی زره و پوششی به تن.

- کدام شاعر یا شاعرانی را بیش‌تر می‌خوانید و دوست دارید؟ فرقی نمی‌کند از کجا؟

شاعرانی که شعرشان را به عنوان یک "تجربه" زیسته اند برای من جای بسیار والایی دارند و تعدادشان هم خیلی زیاد نیست. از شاعران نسل خودم چندین شاعر ایرانی را دوست دارم و خوشحالم که با اکثر آنها روابط صمیمانه هم دارم. هرچه باشد درد شاعر را یک شاعر می فهمد، خوشی ها و اوج هایش را هم. از اسم بردن پرهیز خواهم کرد (به دلایل کاملاً استراتژیک). از شاعران نسل قبل، شعرهای سهراب سپهری و فروغ برایم جای خاصی دارند، خصوصاً سهراب. از شاعران غیر ایرانی خیلی ها را دوست دارم، از شاعران کهن هایکو سرا چون باشو و ایسا، کبیر شاعر و عارف

نابغه ی هندی، تاگور (که البته کهن نیست) و از شاعران معاصر و غیر معاصر سوفیا دی ملو براینر، محمود درویش، ماهاپاترا، سو چونگ-جو، سیلویا پلث، خلیل جبران، ماندلشتام، آلن گینزبرگ، بوکافسکی، اشبری، ویلیام باروز، آَن کارسون، لی یانگ-لی و و و...به متون عرفانی هم توجه خاصی دارم، مانند بهگود گیتا، داستانهای شیخ اشراق، بسطامی، عین القضات همدانی، ابن عربی، و اشعار حافظ و مولانا و نوشته ها و تحلیلهای هانری کربن و خلاصه خیلی های دیگر که برایم چراغ شعر بوده اند.

 

- کدام زبان جاذبه‌ی بیش تری برایتان دارد؟ فارسی یا انگلیسی که زبان دوم تان است؟ یا که اصلن زبان جاذبه هم دارد؟

فارسی برایم زبان سِحر است. انگلیسی کمتر جادویی ست اما به دلایلی زبانی امروزی تر است، چون از تجدید شدن کمتر می هراسد. اما در عین حال زبانی تماماً تکنیکی و فنی ست. من زبان فارسی را برای انتقال عواطف بیشتر می‌پسندم. اصولاً گریه کردن و خندیدن به زبانِ فارسی را دوست دارم و و تفکر و اندیشه را به زبان انگلیسی. وقتی به انگلیسی شعر می نویسم، زبان در من به گونه ای دیگر جاری می شود. نمی توانم دقیقاً توضیحش دهم. فکر می‌کنم بدانید منظورم چیست. برای من جاذبه‌ی زبان تولید صوت و انتقال معانی ست.

 

- به انگلیسی هم می‌سرایید یا از فارسی ترجمه ش می‌کنید؟

به انگلیسی هم شعر می گویم اما کمتر. دلیلش را هم گفتم. گاه  ترجمه کردن را ترجیح می دهم چرا که دوست دارم به شعر اجازه دهم به آن زبانی که می خواهد گفته شود، به زبانی که می خواهد، بیان شود. یعنی من که این وسط کاره‌ای نیستم و تنها وسیله ام. برای همین دخالتی نمی‌کنم.

- برگردیم به واژگان، مثل مرگ و زندگی و غیره. واژگان آشنا با مفاهیم گسترده. فکر نمی کنید کاربرد این ها شما را به کلیشه و تکرار مکررات وادار کند؟

منظورتان این است که کاربرد این واژه ها من را به کلیشه و تکرار مکررات وادار کرده است؟ فکر می کنم که سؤالتان را خودتان جواب دادید. پس چرا از من پرسیدید؟

ممکن است امروز کسی را "دوست" خطاب کنم. اما ده سال پس از گذشت و باروری این دوستی، باز هم او را "دوست" خطاب کنم، اما  آیا این بار هم واژه ی "دوست" معنای اولیه را خواهد داشت؟ منظورم این است که فکر می‌کنم بار و معانیِ واژه ها را باید با رجوع به متن و سالخورده گی شان سنجید، نه به شکلی مجزا و انتزاعی. مرگ و زندگی هم در متون مختلف معانی مختلف و دگرگونه ای پیدا می کنند. در ضمن هر واژه ای غیر از مرگ و زندگی هم می تواند مفهوم گسترده و عامی داشته باشد. برای همین باید به وجه کاربردی آنها در متن توجه داشت.

 

- این وجه کاربردی را چه گونه باید دید یا به آن توجه کرد؟ ببینید، می‌پذیرم که هر واژه‌ای می‌تواند معنای گسترده داشته باشد، اما الزامن مفهوم گسترده هم می‌تواند باشد؟ و یا عام؟ 

من فکر می کنم که بحث عامیت یا گستردگی واژه ها خیلی پیچیده است، چون بر پایه‌ی برداشت‌های  شخصی از کلمات صورت می گیرد و تعبیرپذیریِ آنها. این که واژه ای عام یا مثلاً آوانگارد است یا این که از نظر مفهومی گسترده یا محدود  به چگونگی برداشت و تعبیر خواننده گان بستگی دارد و کاربرد این واژه ها توسط شاعر. من باور دارم که این مسئولیت شاعر است که تا چه اندازه بتواند در به کارگیری کلماتی که شما آنها را "عام" یا "گسترده" می‌نامید، موفق باشد.

در آخر، معتقدم که کلمات فطرتاً "خنثی" هستند و این ما هستیم که اینگونه صفات و خواص را به آنها ارجاع می‌دهیم.

- در تهران رشد کرده و در امریکا زندگی می کنید. به اروپا هم سفر می کنید. 

به اروپا بله. سفر را خیلی دوست دارم. خیلی خیلی زیاد. اصولاً آدم بی قراری هستم که به دنبال قرار می گردد. دوست دارم که همیشه در راه باشم، تا حالا که فعلاً اینطور بوده است. اما چیزها دارند تغییر می کنند. دو پایم را زمین گذاشته‌ام.

فهمیده‌ام که اینجا زیاد جای بدی هم نیست.  اما این را هم فهمیده‌ام که هیچ سفری آموزنده تر و ارزشمندتر از سفر به درون نیست. یعنی آن دوزاریِ کج عاقبت افتاد.

- یک دفتر شعر منتشر کرده‌اید، در ایران. خیال جمع آوری و انتشار دارید یا به رسانه ی اینترنتی بسنده کرده‌اید؟

چرا. حتماً. مجموعه‌ی دومی دارم که نامش را دوبار تغییر داده ام. بار آخر دوست و خواهر نازنینم مانا آقایی پیشنهاد خوبی داد. به هر حال این مجموعه قرار است در ایران چاپ شود. البته این جمله هیچ معنایی ندارد چون هر جمله‌ای که لغت "ایران" در آن به کار گرفته شود امروزه تنها اشاره به "تأخیر" و "عدم قطعیت" دارد. کتاب دیگری هم که ترجمه‌ی اشعار است قرار است در ایران چاپ شود و دیگر اینکه کتابی هم در آمریکا به زبان انگلیسی چاپ خواهم کرد که پروژه‌ی امسالم است. امیدوارم که چشم نخورم و پیش از نشر این کتابها اتفاقی برایم نیفتد، چون خیلی حالم را خواهد گرفت.

 

-    اجازه دارم کمی گزنده و صریح بپرسم چرا ایران؟ چه انگیزه و نیازی هست که در ایران کار منتشر کنید؟ و به چه بهایی؟

اتفاقاً این سؤال اصلاً گزنده نیست. این واضح است که مخاطبان شعر فارسی را بیشتر ایرانیان داخل کشور تشکیل می‌دهند نه ایرانیان مهاجر. انگیزه ی من برای چاپ کارهایم در ایران این است. اگر این نبود، خوب، چاپ کردن کتاب در خارج کشور خیلی بی دردسرتر و بی تأخیرتر است و از نظر توزیع هم بی دغدغه تر. اما تنها به خاطر جلب خوانندگان و ایجاد ارتباط با مخاطبان بیشتر است که ترجیح می‌دهم کتابهایم در ایران چاپ شوند. بهایش را در قیاس با چاپ خارج از کشور هم سنجیده‌ام. اگر قرار باشد خودم پانصد نسخه کتاب چاپ کنم و صرفاً در ویترین کتابفروشی‌های لس آنجلس و چند شهر اروپایی دیگر بگذارم که عاقبت‌شان به انباری و حتی مکان‌های دور از ادب خواهد کشید (به علت کمبود مخاطب)، ترجیح می‌دهم که سختی‌های بیشتری را تحمل کنم اما کتاب‌هایم در جایی چاپ شوند که حداقل به دست یک عده خواننده‌ی واقعی و حرفه‌ای برسد. این استدلال شخصی من است. کارهای بسیار با ارزشی چه در زمینه‌ی شعر و چه در زمینه ی نثر در سالهای اخیر در خارج از ایران به چاپ رسیده اند. اکثر این آثار به دلایل محتوایی نمی‌توانستند در ایران چاپ شوند. اما اگر می‌توانستند چه؟ بی شک استقبال بیشتری از آنها می‌شد. اندک ایرانیان مهاجری وجود دارند که شاعران و نویسنده گان مهاجر را می‌شناسند. ما تقریباً در فاصله‌ی میان رستورانها و مغازه‌های ایرانی نستالژی فروش تحلیل رفته و محو شده ایم. دلیل عمده‌ی این نامرئی بودن مزمن، بی مخاطب بودن است. اکثر ایرانیان مهاجر بیشتر از بوی کباب لذت می برند و توهمات آریایی شان تا جستاری در لایه‌های عمیق تر روانِ جامعه‌ای که از آن آمده اند و جامعه‌ای که در حال حاضر در آن زنده‌گی می‌کنند. به هر حال نمی خواستم مهاجرین را نقد کنم اما شواهد امرعدم ذوق و تمایل به ادبیات  و هنر را در آنها اینگونه نشان می‌دهد. نتیجتاً چاپ کارهایم را در ایران ترجیح می‌دهم.

- با نقد چه طورید؟

با نقد بهتر از نسیه ام. قرار است به من نقد دهید؟

نقد منصفانه خوب است، یعنی عالی ست. یعنی نقدی که تازیانه‌ی عشق باشد. و الا همان نسیه می‌شود و کسب و کار هم این روزها خیلی بد است.

 

- معیارهای مدرنیت در شعر چیست؟

معیار مدرنیت در شعر به نظرم امروزی بودنش است. امروزی بودن هم بازتابی ست از نگرش خود شاعر به جهان پیرامونش. امروزی بودن بکارگیری الفاظ عجیب و غریب و نامفهوم در قالبی به اصطلاح "ساختار شکن و آشنا زدا" نیست. امروزی بودن هیچ چیز جز "بود" خود شاعر نیست و مدرنیت هم شیوه ی صادقانه و بی آلایش تجلی همین بود ناب است.

 

- کیفیت یا گوهر شعری را چه‌گونه بفهمیم یا بشناسیم؟

این سؤال بسیار مشکلی ست و پاسخ ساده ای ندارد. برای من شخصاً این است که آیا شعری که در پیش رویم است دنیای باطنی ام را تنگ تر می کند یا بسیط تر؟ آیا زبان شاعر تصنعی یا حقیقی ست؟ و اینکه آیا دری به روی جهان تازه ای برای ما باز می کند یا نه؟ و اگر هم جهان تازه ای در کار نیست، آیا از پنجره ی تازه ای به این جهان تکراری توجه شده است یا نه؟

 

- می‌توان در مورد کیفیت و گوهر هنری اختلاف نظر و حتا اختلاف سلیقه داشت، اما خود ِ نظر یا سلیقه باید که در مورد کیفیت باشد یا نه؟

بله، می شود اختلاف نظرهای زیادی در این زمینه داشت اما خود کیفیت یا گوهر هنری باید در درجه ی اول تعریف شود که می بینیم این هم کاری ست بسیار شخصی و سوبژکتیو. به همین خاطر هزاران سال است که درگیر چنین تعاریف و شناختی از شعر هستیم و هنوز به نتیجه‌ای قطعی نرسیدیم چون قطعیتی در کار نیست. باید بپذیریم که همیشه تکه‌ای از این گوهر را می‌توانیم ببینیم و نه کلیت اش را. رابطه‌ی انسان با شعر رابطه‌ی انسان با دنیای درون‌اش است و به همین خاطر دیدن "تصویر کلی" مستلزم آگاهی و بینشی کامل و جهانشمول است.

 

- اکنون بسیاری کار چاپ و یا در رسانه‌های اینترنتی نشر می‌شود که غیرقابل خواندن و درک است. اما تاکنون از هیچ ناقدی نخوانده‌ایم که بنویسد شعر امروز، شعر بی‌هوده با زبان ِ بی‌هوده است.

خوشحالم که تا به حال از ناقدی نخوانده‌ایم که شعر امروز شعر بی‌هوده با زبان بی‌هوده است. به نظرم این جمله‌ی بسیار نادرستی ست. چون بسیاری از شاعران امروز که خیلی‌هاشان به نشر اینترنتی پناه برده‌اند کارهای ارزشمند و درخور تأملی ارائه داده اند، بسیاری هم نه. پدیده ی نشر اینترنتی شعر را باید عمیق تر مطالعه کرد. در روزگاری که نشر کتاب چه در داخل و چه در خارج از کشور طاقت فرساست و نحوه‌ی برخورد اکثر ناشران حاکی از کم لطفی، بدون بروبرگرد، شاعرها نیاز به عالمی مجازی دارند که بشود در آن نفسی دور از این مکافات  ناخواسته کشید. هرچند که این نفس‌ها به نظر فاقد جاودانگی‌اند اما اگر راه دیگری بود مطمئنم که خیلی ها، از جمله خودم به نشر اینترنتی روی نمی آوردیم.

 

- قبول دارید که معیارهای نقد هنوز مردانه‌اند؟ به عنوان زن می‌توانی وارد ِ جهان ِ مردانه‌ی پرداخته‌ی نقد ِ مردانه بشوی، به شرطی که قوانین و قاعده‌ها را بپذیری، از هویت ِ خود بگذری. یادت هم باشد که مزاحمتی برای این جهان ایجاد نکنی.

قبول دارم اما برایم اهمیتی ندارد. چون اینها تنها بازی‌های زمانه اند و من وارد این بازی‌ها نمی‌شوم و کار خودم را می‌کنم. در ضمن اگر قرار بود مزاحمتی برای عدم تعادل و فرهنگهای پدرسالار این جهان ایجاد نشود می‌بایست که به عصر جاهلیت برمی‌گشتیم و نوزادان دختر را هنوز زنده به گور می‌کردیم. اما جالب است که خود این جهان مردانه بدون جهان زنانه اساس و پایه ای ندارد و نخواهد داشت و حصاری که جهان مردانه‌ی ادبی به دور خودش می‌کشد موجب خشکیده شدن ریشه هایش خواهد شد. برای همین هم گفتم که من اصلاً وارد این بازی ها نمی‌شوم چون خیلی حقیر و کم اند.

 

- معیارهای نقد که در روزنامه رسمی چاپ نمی‌شود، اما کجا می‌توان آن را یافت. شما چه می‌کنید؟

من بیشتر شعر می‌خوانم تا نقد شعر. با خواندن شعر حس و درک بیشتری از طبیعت شعر عایدم می‌شود. اما نقدهایی که می‌خوانم تقریباً همیشه در ارتباط با شاعران غیر ایرانی و به زبان انگلیسی‌اند و در مجلات ادبی این سوی آبها. نقدهایی هم از ناقدین ایرانی جسته و گریخته در روزنامه ها می‌خوانم. اما زبان نقد را کمتر از زبان شعر می‌فهمم چرا که زبانی فطرتاً عقلانی ست.

 

 -شهرت؟

اگر شاعر شاعر باشد آخرین چیزی که به آن فکر می کند همین است. شهرت اصلاً بد نیست، اما ایجاد شهرت به زعم من در شأن یک شاعر نیست. برای این کار در ممالک پیشرفته! همیشه یک "نماینده" یا "معرف" یا "مبلغ" برای شاعران و نویسندگان وجود دارد. البته در فرهنگ ما، نماینده گی شاعران را "پتک" و "دشنام" به عهده دارد و خیلی هم تا به حال مفید واقع شده است. آنقدر که خیلی ها دیگر زورشان به این مبارزه ی تن به تن نمی رسد و وسط راه وا‌می‌دهند. برای همین هم هست که فکر می کنیم دچار "بحران شعر" شده ایم. حقیقت این است که وقتی هنوز سلیقه و ادراکمان از شعر، سی چهل سال عقب است، چگونه می‌خواهیم دچار بحران نشویم؟ شاعران جوانی که من امروزه می‌شناسم بسیار توانا و خالص اند، اما کمتر فرصتی به آنها برای درخشش داده می‌شود. فرهنگ پدرسالار همیشه کهنه‌پرست است و نگاه به سوی گذشته دارد. راستی پرسیده بودید شهرت؟ نمی‌دانم. چون به آن فکر نکرده ام عمیقاً هم لمس‌اش نکرده‌ام. اما اگر قرار باشد روزی "شهرتی" کسب کنم آرزو دارم که لیاقت و کفایتش را داشته باشم.

 

 -پذیرفته شدن یا حضور؟

بخشی از حضور خود-پذیری و دیگر-پذیری ست. اما اگر منظورتان پذیرفته شدن توسط دیگران باشد باید بگویم که یک تار موی گندیده‌ی حضور را به میلیون ها بار پذیرفته شدن نمی‌دهم. من اصولاً شوریده حال و چموشم و بند این گونه تأییدهای پوچ و بی معنی و فناپذیر نمی‌شوم. اگر هم احساس کنم کسی دارد تعریف چرب و چیلی و آبداری می‌کند، درجا رم می کنم.

- خیلی ها دیگر شعر نمی خوانند.

جای تأسف است. خیلی ها هم دیگر زنده‌گی نمی‌کنند.

شعری می خوانید؟
 

اعترافنامهی دخترانِ بد


هنوز باران می زند
پدرم به خانه نیآمده ست
پدرم همیشه به خانه دیر می آید
و مادرم در فکر است
مگر می شود این همه پله را بالا و پایین رفت
و لاغر نشد؟

مادرم در فکر است.

من دختر بدی بوده ام
و زندگی ام را مثل طنابی نامریی
به درونِ چاهی انداخته ام
تا از آن معشوقهایم را مثل یوسفِ جوان
یک به یک بیرون کشیده
و پیغمبر کنم
من دختر بدی بوده ام
که این همه نهنگِ یونس
و انفاسِ مسیح
و اژدهایِ موسی
و آب جاودانه ی خضر گشته ام
و دستِ بیهوده ای که ماه را دو پاره کرده است،
و دَرَک!
می خواستم هرگز شق القمر نکنم!
مگر موریانه ها هم برای ایمان بردن به نور و صوت و هوا
به معجزه ای محتاجند؟

من دختر بدی بوده ام
که هرگز سیندرلاوار نگشته ست
(واقعاً شرمنده ام)
و لنگه کفش بلورینش را کنار قصر طلاییِ هیچ شاهزاده یِ عالی بختی
جای نگذاشته است
من حتماً دختر بدی بوده ام
چرا که دخترانِ بد
پابرهنه روی خارها
دنبال اسبهایِ نقره ایِ ماه می دوند و آخ نمی گویند
چرا که دختران بد به خاصیت آینه ها زود پی می برند
و آنقدر با نفس جیوه ها یشان را پاک می کنند
تا به شیشه ها رسند
شیشه هایی که شکستی اند
مثل آدمهایی که همه تَرََک می خورند
و به زمین می ریزند
وقتی که ثابت نگاهشان کنی:
جیرینگگگگگگگ
خدای شان هم می شکند
وقتی که ثابت نگاهشان کنی
خدای شان هم می شکند
به زمین می ریزد:

چرا که طوفان
هوایِ طبیعیِ دیدن هاست.

مادرم در فکر است
پدرم به خانه می رسد و سلام را مثل سیبهای کالی که خریده ست
از پاکتِ کاغذی اش بیرون می کشد
و روبه قفل های دهانِ من می چیند:
سلام سلام سلام سلام سلا م سلام سلام
می دانم
که دختر بدی بوده ام

دختر بدی بوده ام
و تنها همیشه یک سکوت داشته ام
برایِ گفتنِ خداحافظی هایم.

 

 

- نام شعر "اعترافنامه ی دختران بد" است، اما از بند نخست تا آخر می خوانیم که "دختر بدی بوده ام". نقش نام ِ این شعر چیست؟ راوی اول شخص است اما در عنوان به جای همه ی دختران سخن می گوید.

 

انسان‌ها هر وقت عملی غیر عرفی انجام می‌دهند یا با قوانین و ذاتِ جامعه در ستیزند، بی تردید مورد قضاوت دور و بری ها یا عموم قرار می‌گیرند. آنچه غیر عرفی ست معمولاً "بد" یا "ضد اجتماعی" یا "خطرناک" محسوب می‌شود چرا که نظام فکری و باورمندیِ بسیاری را زیر سؤال کشیده و تهدید می کند. واکنش رایج کسانی که در برابر رفتارها و گفتارهای الگوشکن قرار می گیرند این است که فرد "دیگراندیش" را به عدم وفاداری به اصول خانوادگی یا اجتماعی متهم کرده و به او "عذاب وجدان" می دهند. در این عبارت "دختر بدی بوده ام" اعترافی گزنده وجود دارد. غرض از "دختر بدی بوده ام" این است که دختری بوده ام که با تعاریف معمول از "دختر" یا "زن" تعارض داشته است. این حکم در بسیاری از زنان و دخترانی که دیده ام صادق است. برای همین عنوان این شعر به علت عمومیت مشهود، اعترافنامه‌ی دختران بد است و درست است که راوی نماینده‌ی یک جمع متهم است.

 

- واژه ی "هنوز" در سطر نخست، به دلیل این که علامت گزاری نکرده اید، می تواند در پایان سطر یا بند هم بیاید.

شاید. برای من نشست همآهنگ تری به عنوان واژه ی نخست سطر دارد.

-            روی صوت هم کار می کنید؟ "وقتی که ثابت نگاهشان کنی: / جیرینگگگگگگگ/ خدای شان هم می شکند". چرا جیرینگ؟ یا در سطر " مگر موریانه ها هم برای ایمان بردن به نور و صوت و هوا/ به معجزه‌ای محتاجند؟"؛ " چرا "ایمان بردن" و نه "ایمان آوردن"؟ و چرا "معجزه ای" و نه "معجزه"؟ و در سطر "و دستِ بیهوده ای که ماه را دو پاره کرده است، / و دَرَک!" "دَرَک" جای "به دَرَک"؟

 

راستش را بخواهید زیاد روی صوت کار نمی کنم یا حداقل خودآگاهانه نیست. به نظرم صوت و تکنیک باید حس و معنا را دنبال کنند و نه بالعکس. این نکته ی بسیار مهمی ست، حداقل به نظر من. چرا که تکنیک اگر برای تشدید حس یا معنا به کار نرود بسیار مهمل و بی ارزش خواهد بود. عین درخت خشکیده ای که به آن رنگ سبز زنیم. خوب، وقتی چیزی فاقد حیات است، چه فرقی دارد که اصلاً چه گونه آن را آرایش یا تزیین کنیم؟ این کاریست که خیلی ها می کنند. اگر شعر آینه ی شاعر باشد (که هست) این مثل آن است که شاعر خودش را رنگ زده باشد. خواننده هم خیلی زود "رنگهای" شاعر را می بیند.

خوب بگذریم. مثل اینکه رفتم تو خاکی. ایمان بردن برای من حس قوی تری دارد. این یک سلیقه ی شخصی ست. و در مورد "معجزه ای" و "درک" هم باید بگویم که غالباً دوست ندارم خوانش شعر با کم و کسر یا زیادی آوا به هم بخورد و دچار توقف شود. خیلی وقتها ممکن است این اتفاق بیافتد. من هیچ وقت مفهوم  (جوهره) را فدای این جریان آوایی نمی کنم. به موسیقی در شعر اعتقاد ندارم. شعر اگر شعر باشد خودش موسیقی ست و آنقدر موسیقی ست که موسیقی را در آن نمی شود دید یا شنید یا مثل یک جزء جداگانه و مستقل با آن برخورد کرد. به همین ترتیب، موسیقی هم شعرست. گاه اوقات موسیقی از شعر هم شعرتر است و سینما هم همین طور. اما کسی از آهنگساز نمی پرسد پس شعر این قطعه‌ی موسیقی شما کجاست؟ یا از یک فیلم ساز! به نظرم اثر موفق آن است که نتوانیم تصویر و صوت و شعریتش را از هم مجزا کنیم. کار خوب ورای اینگونه شقه شدن هاست چون زنده است. تنها مرده ها را کالبد شکافی می کنند.

 

- "تا از آن معشوقهایم را مثل یوسفِ جوان / یک به یک بیرون کشیده / و پیغمبر کنم". چرا "یوسف جوان" و نه تنها "یوسف"؟

 

چون یوسف بیچاره جوان بود. آیا منظورتان باز همان ایجاد روان خوانی ست؟ شاید، اما استفاده از این واژه برای این منظور خاص خودآگاهانه نبود. فکر می کنم این جوانی به نوعی خامی و ناپختگی و خودشیفتگی اشاره دارد.

 

- این "دختران" را ما –خواننده گان- می شناسیم؟

شما خواننده گان احتمالاً با آنها زندگی هم کرده اید. یا زنان شما بوده اند یا دخترانتان. یا هم معشوقه هاتان.

 

- دلیل بخش بندی شعر به بندهای نامنظم چیست یا آن گاه که می سروده اید، چه بوده است؟

 این بند را چنین نوشته اید:

به زمین می ریزد:

چرا که طوفان
هوایِ طبیعیِ دیدن هاست. چرا یک سطر فاصله؟

 

دلیل این بخش بندی کمک به خواننده و خود شاعر جهت چگونه خواندن و حس کردن شعر است. در جایی یک حس یا معنا به حس یا معنایی دیگر بدل می شود، خوب اگر مکث یا سکوت یا سکونی موقت وجود نداشته باشد، رشته ی کار از دست می رود. در مثالی که ذکر کردید، یک خط فاصله بین دو سطر وجود دارد. این برای تأکید/‌ تسهیل انتقال دریافتی ست که هنگام نوشتن این شعر به سراغم آمد. در همه ی دیدن ها و کشفهای درونی ام، جریان مشترکی دیدم، هوای طوفانی، اغتشاش، که همان محرک وضوح و رؤیت هستند. خوب، خودم اینجا دوست داشتم سکوت کنم.

 

- پدر چرا در " پدرم به خانه می رسد و سلام را مثل سیبهای کالی که خریده ست" "سیب" نخریده، اما سیب های کال خریده است؟ و چرا "از پاکتِ کاغذی اش بیرون می کشد/ و روبه قفل های دهانِ من می چیند:" و نه رو به "قفل دهان"؟
 

سیب‌های کال اشاره به ادراک "نارسیده" و "خام" دارد. ببین چه کار کردی . حالا وارد جوانب روانکاوانه‌ی خانواده‌ی گرامی هم شدیم. به هر حال منظور از "کال" نوعی نارسایی بود...پدر هم که در واقع تنها پدر من نیست، بلکه پدری عمومی و جهانی ست. پدری که "سالار" است و توجه ای به بخشِ لطیف و زنانه ی روح هستی نمی کند، و بخش زنانه ی روانِ خودش را هم نادیده گرفته و سرکوب می کند. شاید شاعر در اینجا احساس کرده است که قفلهای زیادی به دهانش بوده اند، نه تنها یک قفل. مثلاً قفل خود-سانسوری داریم، قفل سکوت اختیاری، سکوت اجباری، قفل شرم، قفل تأییدِ صامت، قفل وفاداری های کاذب، قفلها زیادند چرا که اکثراً نامرئی اند و به حضورشان وقوف نداریم.

 

 - وقت نوشتن می شمرید؟

اگر منظورتان هجاهاست، نه! آدمی که مست است قدرت شمارش ندارد. من وقتی می نویسم نیستم. بنابراین شمردن را در شعر نمی دانم.

- بند آخر از ابتدا کوتاه بوده است، یا کوتاه شده است؟

از ابتدا همین بوده است. فکر می کنید کوتاه شده است؟ چرا؟

جبران ۲

چشم یک روز گفت" من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد. سپس گفت" پس کوه کجاست؟ من که کوهی نمی شنوم." آنگاه دست در آمد و گفت"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم. من کوهی نمی یابم." بینی گفت"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند و گفتند " این چشم یک جای کارش خراب است."

یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند. وا ایستاد. آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد"ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد."سگ چون این را بشنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت" ای گربه های کور ابله, مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."

در باغ پدرم 2 قفس هست. در یکی شیری ست که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز. هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید" بامدادت خوش، ای برادر زندانی."

جبران

هفت بار روح خویش را آزردم

اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.

دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.

سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.

چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.

پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست. 

ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.

و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .

عشق و امام حسین (ع )

دارائی ات اگر برای تو نباشد تو برای او هستی پس برای آن باقی نمان چرا که آن برای تو باقی نمی ماند و از آن بهره ببر پیش از آنکه تو را نابود کند. ( بحار الانوار ج 75ص 127 )

در نیایش عرفه عرضه می دارد: بار الها اگر کردارم ناپایدار است دلخوشم به اینکه در نهان خانه دلم عشق تو فروزان است.

 

گر هزاران دام باشد در قدم *  چون تو با مائی نباشد هیچ غم

 

عشق و امام سجاد (ع)

رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم * تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم .

گوئی این بیت خواجه حافظ ترجمان این فراز از نیایش امام سجاد علیه السلام است :آفریدگانرا با نیروی خویش پدید آورد و طبق خواست اش نوع آوری نمود آنگاه در راه اراده و عشق خود همه را رهنمون نمود وبرانگیخت./

عشق و بینش (۲ )

هر کسی مطابق شرایطی که در آن قرار گرفته با جهان هستی در تماس می باشد بقول نیلز بوهر فیزیکدان معروف : ما در نمایشنامه بزرگ هستی هم بازیگریم و هم تماشاگر . مولانا می گوید : کاشکی هستی زبانی داشتی *تا ز هستان پرده ها برداشتی * هرچه گوئی ای دم هستی از آن * پرده دیگر براو بستی بدان * یعنی ای انسان ای دمی از هستی چگونه می توانی هستی را بشناسی با اینکه خود جزئی یا نسیمی از خود هستی می باشی ؟زیرا هر موجودی و پدیده ای دامنه ای از خود هستی است و هر چه انسان در مورد کارگاه هستی بروز دهد امکان ندارد که به خود هستی مشرف شود بله اگر رشد روحی در حدی شود ( حد نصاب )که بتواند اثبات کند " من هستم " و هستی خود را دریابد نوعی اشراف به جهان هستی پیدا می کند و این جز راه عشق نیست زیرا عشق فوق هستی است . در غیر اینصورت هر کس جهان را از چنبره وجود خود می بیند و بس و دیگر اینکه تمام واحدهای شخصیت خود را در دیگران می بیند بقول مولانا : چنبره دید جهان ادراک تست * پرده پاکان حس ناپاک تست * هر که را آئینه باشد پیش رو * زشت و خوب خویش را بیند در او* بد گمان باشد همیشه زشت کار * نامه خود خواند اندر حق یار * آن خسان که در کژیها مانده اند * انبیا را ساحر و کژ خوانده اند * ابوجهل وقتی با پیامبر دشمنی می کرد واحدهای شخصیت خود را می دید لذا حضرت فرمود : گفت من آئینه ام مصقول دست * ترک و هندو در من آن بیند که هست * وقتی از ساحل عشق کناره بگیری هنگام غم گمان می کنی تمام جهان در اندوه فرو رفته گوئی آنچه در شخصیت خود اندوخته ای بشکل عینکی در می آوری و با همان عینک به جهان نظاره می کنی مولانا می گوید : گر تو باشی تنگ دل از ملحمه * تنگ بینی جمله دنیا را همه * هر چه روح با عشق تکامل یافته و نیرومند شود واحدهای خود را از عینک بودن کنار نموده و واقعیتها را آنچنان که هست می بیند.

عشق وبینش

سطح و رویه طبیعی حواس ما مثل حکایت لمس کردن فیل در تاریکی برای افرادی است که فیل را اصلا ندیده اند که مولانا بتبع سنائی در دفتر سوم مثنوی آورده است . بینش فاقد عشق چنین است گوئی میان حواس دیوارکشی شده لذا چشم نمی تواند بشنود گوش نمی تواند ببیند ولی حواس با عشق به وحدت می رسد و یک حس مشترک می گردد آنوقت گوش می بیند چشم می شنود و ..... و بقول مولانا : راست گفتست آن شه شیرین بیان *چشم گردد مو به موی عارفان* وبقول حافظ : در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید * زآنکه آنجا جمله اعضاء چشم باید بود و گوش * با مدیتیشن روح تمام حواس متحد و نیرومند شده وکافی است دیده وری توانا گردد تا سایر حواس را همچون ساقی توانا سازد بینش عشق را افزون می کند و عشق راستی را می افزاید و راستی موجب بیداری همه حواس می شود ودر اینموقع نشاط و ذوق روحی به انسان دست می دهد مولانا بدنبال این بیانات می افزاید : وقتی یکی از حواس زنجیر محدودیت را بگسلد و رها شود و بتواند بر پشت طبیعت دست اندازی کند حواس دیگر نیز چون گله گوسفندان که وقتی یکی از آنها از جوئی پرید بقیه هم خواهند پرید به پیروی از حس رها شده می تواند پشت پرده طبیعت را دریابد پس ای انسان گوسفندان حواست را از بیابان محسوسات و ماده خشن بیرون رانده وبه آن رویشگاه حقایق که خدا رویانده ببر.(دفتر دوم مثنوی )

ارتباط عاشق و معشوق

اگر تو نبودی من نبودم اگر من نبودم تو آشکار نبودی . معشوق حقیقی از شدت نورانیت جز از راه پرتو و جلوه و مظاهر آشکار نمی شود و همین مظاهر بر ذات دلربایش پرده می شود .بقول حافظ : سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد * ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود * حکیم سبزواری گوید : یا من هو اختفی لفرط نوره * الظاهرالباطن فی ظهوره * و مولانا گوید : میرود بی روی پوش ای آفتاب * فرط نوراوست رویش را نقاب * ابن فارض هم گوید : بدت باحتجاب فاختفت بمظاهر . لامارتین در رمان سنگ تراش می نویسد : در میان زیبائی آن چیزی از همه زیباتر است که بیشتر در حجاب اختفاء باشد . ویکتور هوگو هم در بینوایان گفته : خدا پشت گوش همه چیز است اما همه چیز خدا را پنهان می دارد همه چیز سیاه و حاجب ماوراء است دوست داشتن یک موجود شفاف ساختن اوست . روایتی از پیامبر نقل شده که بیشتر معنای ظاهری آنرا گفته اند ولی یک معنای ژرف نیز دارد که ابن عربی متوجه آن شده است : صلاه سواک خیر من سبعین صلاه بغیر سواک ( سنن بیهقی جلد یک صفحه سی و هشت ) سواک در روایت بمعنای مسواک معنای ظاهری روایت است ابن عربی در کتاب فتوحات سواک را بمعنای بی تو گرفته یعنی : یک نماز بی توئی تو بهتر است از هفتاد نماز با توئی تو زیرا که تا تو با توئی این هفتاد هزار حجاب هست . بقول عراقی : تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم * آه اگر پرده بر افتد که چه شور انگیزیم . ابن عربی در کتاب فصوص نگین هفتم می نویسد : ادخلی جنتی( در قران ) داخل جنت من شو و جنت بمعنای پرده است و انسان کامل پرده ذات خدا است پس جنت تو هستی ای انسان (توجه به قبل آیه کنید که فرمود فادخلی فی عبادی ) پس من شناخته نمی شوم مگر با تو در روایت آمده که محمد حجاب الله (اصول کافی جلد یک صفحه صد و چهل و پنج ) و نکته پایانی اینکه حقیقت وجود بدون تعین و ماهیت منشاء اثر نمی گردد مثلا نمی گویند هستی نشست بلکه می گویند علی نشست .

جبران خلیل جبران

مجموعه کامل آثار جبران خلیل جبران به ایران می آید
مجموعه آثار " جبران خلیل جبران " - نویسنده لبنانی ، با ترجمه منوچهر هزاره خانی به زودی به زبان فارسی در ایران ترجمه و منتشر خواهد شد .

به گزارش خبرنگار کتاب مهر ،  مجموعه آثار " جبران خلیل جبران " ،  با ترجمه " منوچهر هزاره خانی " ،  در شش  جلد  و با بیش از 2000 صفحه  به زودی توسط نشر " افراشته " به دست چاپ سپرده خواهد شد .


" هزاره خانی " ، تمامی آثار " جبران خلیل " ، را به صورت کامل شامل تمامی قصاید ،  داستان های کوتاه  و بلند ،  رمان ها ، نمایشنامه ها ، شعرهای منثور،  مقالات  و نقدهای ادبی و اجتماعی و مجموعه نامه های این ادیب و شاعر لبنانی را که به دوزبان عربی و انگلیسی نوشته و منتشر شده است ،  به فارسی ترجمه  و به زودی توسط این ناشر به چاپ خواهد رساند .

به گزارش مهر ، در این کتاب مجموعه تابلوهای نقاشی " جبران خلیل " نیز دریک مجلد به صورت مجزا منتشر خواهد شد ، که این آثار شامل تابلوهایی که خود وی کشیده و یا از وی کشیده اند ، نیز می شود .

به گزارش مهر ، " جبران خلیل جبران " ، در ششم ژانویه سال 1883 میلادی در لبنان شمالی دیده به جهان گشود . مادرش کامیلا  راحمه ، جبران را از سومین شوهر خود با نام خلیل جبران بدنیا آورد . جبران خلیل جبران در هشت سالگی به همراه خانواده اش  به آمریکا رفت و در 25 ژوئن 1895 میلادی سفری به نیویورک داشت .

وی پس ازآن  برای بار دوم ،در سال 1898 به همراه خانواده اش وارد لبنان شد . او در بین  سالهای 1898 تا 1902 در دانشگاه لبنان به تحصیل پرداخت . پس از اینکه اعضای خانواده اش در سال 1902 دار فانی را وداع گفتند او در همان سال برای دومین بار به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کرد . در سل 1908 به پاریس سفر کرد اما پس از مدتی دوباره به آمریکا بازگشت .

" جبران خلیل "  در سال 1914 در پاریس نمایشگاهی از آثار نقاشی خود را برپا کرد و در سال 1918 میلادی نخستین مجموعه شعرش را با نام دیوانه به زبان انگلیسی منتشر کرد .

 پیش قراول (1920 )  ، پیامبر (1923 ) ، شن و کف ( 1926 ) ، مسیح پسر انسان (1928 ) از دیگر آثارادبی  او به زبان انگلیسی است . ارواح عاصی  (1908 ) ، بالهای شکسته (1912 ) و یک اشک ویک لبخند  ( 1914 ) از عناوین مهمترین آثار او به زبان عربی هستند . وی در حوزه علوم روانشناختی نیز آثار گرانسنگی از خود به جای نهاده است  که از میان آنها می توان به زمین خدایان (  1931 ) و باغ پیامبر (1933 ) میلادی اشاره کرد .

گفتنی است ، این عارف شاعر در دهم آوریل سال 1931 میلادی در سن چهل و هشت سالگی در نیویورک بر اثر سرطان در گذشت .

                                    h_pourakbary@yahoo.com                                                                

                                   pourakbaryh@gmail.com                                                                    


سلام

سلام

هدف این وبلاگ تحلیل شخصیت مشاهیر میباشد.

منتظر پست های من باشید.

خدا نگهدار