دست عشق بر قلب یک انسان می‌نشیند تا عاشق‌ترها نجات پیدا کنند

 

h_pourakbary@yahoo.com          حسین پوراکبری

pourakbaryh@gmail.com                   منبع: بازتاب دات کام

بسیار شنیده‌اید که عاشق، ره صدساله را یک شبه طی می‌کند. افسانه نیست، در عصر پوچ‌گرایی و بی‌دینی برآمده از فرهنگ زندگی غربی، ناگهان در قلب ینگه دنیا، دست عشق بر قلب یک انسان می‌نشیند تا عاشق‌ترها نجات پیدا کنند.
مگر نه این‌که شیطان قسم خورده بنده را از بندگی‌اش دور کند، اما خداوند عرش عظیم، دست بندگان خالص و عاشق را سفارشی می‌گیرد؟
سهیلا مسعودفر آرین
آنچه می‌خوانید، هنر عاشقی یک زن ایرانی است که «کوله پشتی» شبکه سوم به جوانان ایرانی نشان داد، زنی که منیت خود را به پای بندگی هزینه کرده است.
از انتها می‌گویم تا با این زن عاشق، بهتر آشنا شوید.

می‌گوید: یک بار در زندگی‌ام برابر همسرم زانو زدم تا اجازه دهد به زیارت امام حسین(ع) بروم. همان شب در خیریه افطاری ایتام در دو شله زرد که نام امام حسین(ع) و امیرالمؤمنین(ع) نوشته بود، به ایشان گفتم، آقا! پسرت من را دعوت نمی‌کند، ولی خواهش می‌کنم نام من را در لیست دوستدارانش بنویسید.

شب که به منزل آمدم، استاد اخلاق کلاسی که می‌رفتم، خبر داد به خلاف خبر قبلی که جایی برای من نبوده، جا هم فراهم شده، چون به واسطه ایشان قبلا استخاره کرده بودم و عالی آمده بود. به علی (همسرم) اصرار کردم، او دایم می‌گفت: مکه yes، کربلا No.

زن نتوانست به شوهرش چیره شود تا این‌که گفت: همه می‌گویند Yes، علی آرین می‌گوید: No؟ امیرالمؤمنین مشکلم را حل کرده، امام حسین، دعوت کرده،‌ اما تو می‌گویی، نه!

سرانجام شوهرم موافقت کرد تا شب 27 رمضان بالای سر امام حسین(ع) باشم و نیمی از وجودم را در بین‌الحرمین جا بگذارم، انگار در رویا بودم.

سهیلا مسعودفر آرین، دختری که در هشت سالگی از ایران به اتریش می‌رود، ابتدا در آمریکا، فارغ‌التحصیل دانشگاه مامایی از دانشگاه USC می‌شود و از خانواده پولدار که همواره به خاطر زیبایی و ثروت، زبانزد اطرافیان و جامعه بوده‌اند، با یک اتفاق ساده، چنان متحول شد که اکنون بی‌واسطه با خدا راز و نیاز می‌کند.

خودش می‌گوید: منیت را پشت سر گذاشتم. وضعیت مالی، ماشین‌های رنگارنگ، تحصیلات، هیکل، قد، زیبایی، بچه‌ها، کیف 2000 دلاری، لباس‌های مارک شانل، کفش‌های گران‌قیمت همه و همه را به یک‌باره کنار گذاشتم، چون دیگر برایم مزه‌ای نداشت.

در واقع او از روزی که دریافت 35 سال با منیت زندگی کرده و مرده‌ای بیش نیست، متحول شد. همان‌گونه که یک بار در زندگی به خاطر امام حسین(ع) در برابر شوهرش زانو زد، عاشقی بزرگ‌تری هم داشت.

به خاطر این‌که در آمریکا زندگی می‌کرد، حجاب برایش معنی نداشت، ولی وقتی خواست حجاب بگذارد، به قول خودش، اسماعیل خویش را قربانی کرد تا به خدا نزدیک شود و حجاب چادر برای زنی که زندگی غربی در گوشت و پوستش رسوخ کرده و به قول خودش زندگی شیشه‌ای را ساخته بود، حکم تاج بندگی پیدا کرده و این را به منتقدان خود هم گوشزد می‌کند.

حادثه بزرگ زندگی سهیلا از یک روز عصر آغاز شد که برای ورزش روزانه به سر کمد نوارهایش رفت و بی‌اختیار نوار یکی از دوستان شوهرش را برداشت و به ورزش رفت.
می‌گوید: احساس کردم مردی صحبت می‌کرد، اما چیزی متوجه نمی‌شدم تا این‌که به آیه‌ای رسید که خداوند می‌‌گفت: فکر نکن همه اینهایی که داری مال خودت است، همه از قدرت من است!

زندگی‌ام به هم ریخت و مثل سفره‌ای تکانده شد و همه را قطعه قطعه کرد. دو ساعت در همان محل ورزش گریه می‌کردم و توان بازگشت به منزل را نداشتم. قبول کردم به ایران بیایم، با این‌که بسیار سخت بود.
یک بار غربت را در هشت سالگی در اتریش تحمل کردم و این بار به خاطر روح خودم و سوای وجودم، تصمیم گرفتم به همراه همسرم به ایران بیایم.

از خانواده‌ام دور شدم، ارتباط با اطرافیانی که بیست سال آنان را ندیده بودم، خیلی سخت بود اما همان روز از مغازه‌ای دفترچه‌ای خریدم و برای خدا نامه نوشتم یا به اصطلاح ایمیل زدم و درددل کردم.

عاشقی این زن آن‌چنان هم آسان نیست. پس از سال‌ها دوری و دیدن خانواده‌اش به خاطر اعتقادات شخصی به عروسی برادرش نرفته و وقتی دلیل آن را جویا می‌شوی، می‌گوید: رضایت خدا در آن مجلس رعایت نمی‌شد. مشروب سرو می‌شد و این با اعتقادات من مخالف بود.

از طرفی حجاب من را نه متوجه می‌شدند، نه درک می‌کردند، ولی من برای خود اعتقاداتی داشتم.
سهیلا مسعودفر آرین وقتی به ایران آمد، به زبان فارسی مسلط نبود و در عوض زبان انگلیسی، اسپانیایی و آلمانی را به دلیل سکونت، دانشگاه و دوران کودکی خوب می‌دانست، اما چون حتی دوست ایرانی نداشت، فارسی را کامل بلد نبود.

البته به دلیل اصرار پدرش در نوشتن نامه فارسی خط خوبی دارد و نوشتن را فراموش نکرده است.
اما پدر سهیلا یک اصرار دیگر و آموزش بزرگ‌تر دیگر هم داشت که بی‌شک موجب عاقبت به خیری او شد. پدرش به هر سه فرزند خود نماز یاد داده بود، ولی تنها سهیلا بود که نماز می‌خواند.

هرچند خودش می‌گوید، «معنی آن را نمی‌فهمیدم و فقط انجام می‌دادم و گاهی منظم نبود و به خاطر کار ترک می‌کردم». ولی بی‌شک همان نماز، دست این زن پاک‌نیت را گرفت.

امروز این زن ایرانی با تسلط به قرآن و نهج‌البلاغه، امیدوار است، الگویی مناسب برای فرزندانش باشد که اسیر منجلاب دنیا نشوند.
آیا می‌توان باز هم باور کرد، بی‌قیدی و بی‌بندوباری، محصول جبر زمانه زندگی ماست! دست‌کم اندیشه در زندگی خودمان و اطراف، حرف‌های زیادی برای ما دارد.

حب امام حسین را در خون خود داریم و قدر آن را نمی‌دانیم!
علاقه به ائمه و محبت خالص خانواده پیامبر را داریم، اما چرا برای جلای قلب خود تلاش نمی‌کنیم؟
شاید برای ما عادی شده و شاید هم غفلت و غفلت و غفلت!

اما می‌توان همچون این زن عاشق غبطه خورد که؛
ـ ای کاش، ما هم به خاطر حرم امام حسین و بین‌الحرمین زانو می‌زدیم!
ـ ای کاش، ما هم به عشق سفر به حریم حسین به نیت دلان کنار سفره افطار نماز عشق می‌خواندیم!
ـ ای کاش ما هم برای خدا نامه بنویسیم و بدانیم او خداوند عرش عظیم است و ما بنده کوچک او!

دکتر محمد اکرم عثمان

دکتر محمد اکرم عثمان

 

 

نهضت مشروطه خواهی مطلع و مبنای
دوران جدید در تاریخ افغانستان

حسین پوراکبری  h_pourakbary@yahoo.com 

 

 

 

 

مشروطه خواهی و مقایسه های ادبی در ایران و افغانستان

 

 

 

 کشور های افغانستان و ایران به دلایل مشترکاتی چون همدینی، همزبانی و گذشته های مشترک تاریخی همواره بر همدیگر تاثیرگذار بوده اند. در زمان جنبش های مشروطه خواهی که تقریباً همزمان در هر دو مملکت اتفاق افتاده است مبادلات فرهنگی بین آنها جاری بوده و جرایدی چون «حبل المتین» و «سراج الاخبار» توسط روشنفکران و نو اندیشان  هر دو سرزمین دست بدست میگشته است و در گستره های شعر و داستان نویسی نیز حامل نظریه ها و روش ها بوده اند.

به گفت آصف جوادی پژوهشگر شناختۀ افغان در مجلۀ «خط سوم» یادآوری این نکته خالی از فایده نیست که مشروطیت ایران و افغانستان یک تفاوت اساسی و بنیادی دارد که همین تفاوت، نقش بسیار تعیین کننده ای در فراز و فرود شعر مشروطیت این دو کشور دارد. تفاوت یاد شده این است  که جنبش مشروطیت در افغانستان ریشه در خود دربار و حکومت دارد، یعنی مشروطیت با اجازه و اشارۀ دربار و دولت بوجود آمده است و پیشگامان آن – عموماً تنخواه خوران و مزدبگیران دولت هستند و برای همین، جنبش مشروطه خواهی در افغانستان هرگز نتوانست قد راست کند و مسیر طبیعی خود را برود. همین حرکت دست به عصای مشروطه خواهی در شعاع چراغ نیمه جان دربار سبب شد که ادبیات مشروطیت نیز گرفتاریها، خود سانسوری و مدح و ثنا و ستایش شود، بر خلاف مشروطه خواهی ایران که از لایه های گوناگون اجتماع آغاز شده بود  وشاید به همین خاطر است که از مشروطه خواهی ایران به انقلاب مشروطیت هم یاد می شود.

باری خیزش عمومی مشروطیت در ایران سبب شد که این جنبش عصیانگرانه و بدون کدام مانعی راه خود را ادامه بدهد و همه شئون و زوایای زندگی مردم را تحت تاثیر قرار بدهد، خصوصاً عرصۀ شعر و ادبیات را که مورد بحث ماست.

 محتوا و درونمایۀ شعر مشروطیت ایران و افغانستان در بسیاری از موارد همخوانی و هم آهنگی دارد، مانند آزادی خواهی، وطن خواهی، عدالت خواهی و بیزاری از استبداد و بازگویی پس ماندگی و... ( محمد آصف جوادی، نگاه تطبیقی میان شعر مشروطیت ایران و افغانستان، فصلنامۀ خط سوم، شماره 3و4 بهار و تابستان 1382 ، چبپ مشهد صص 250و251 و 252. )

تردیدی ندارد که به خاطر محدویت شرایط زندگی و بعُد بیشتر مسافه بین افغانستان و اروپا مشروطه خواهی دیر تر به کشور ما رسید و به تبعیت از آن، نوزایی فرهنگی از جمله شعر، درامه نویسی و داستان نویسی مطابق تکنیک ها و موازین مورد قبول اروپائیان با تاخیر فراوان وارد ادبیات ما گردید.

همان طور که در مباحث گذشته آوردیم در گستره های رمان نویسی، فن ترجمه و معرفی تیوری های تازۀ هنری و ادبی این محمود طرزی بود که آن دریافتها را از سوریه و ترکیه به وطنش آورد و هم او بود که رمان های تخیلی « ژل ورن» نویسنده مبتکر فرانسوی را به فارسی ترجمه کرد و اهل قلم افغانستان را به سبک ها و شیوه های جدید نویسندگی آشنا نمود.

تردیدی ندارد که طرزی با استفاده از فرصت هایی که دربار در اختیارش قرار داد به اشاعۀ مرامهایش کوشید و تا حدودی وابستۀ امرای وقت بود ولی قدر مسلم اینست که او نه فقط دنباله رو دربار نبود بلکه در موارد زیادی دربار را به دنبالش می کشید. همو او بود که امیر حبیب الله سراج الملة والدین را به تاسیس مکاتب و کارخانه ها و احداث جاده ها و بنا های جدید تشویق کرد و سرانجام به گرفتن اجازۀ نشر مجدد سراج الاخبار توفیق یافت. همچنین رابطۀ او با شاه امان الله رابطۀ مرید و مراد بود. پادشاه نظریات او را دنبال میکرد. مع الوصف به گفت محمد آصف جوادی، مشروطه خواهی در بین قاطبۀ مردم نشو ونما نیافت و هیچ گاه به عنوان یک نیاز عمومی از طرف عوام الناس مطرح نشد از همین سبب در سطوح بالایی اشرافیت محصور ماند.

به هر رنگ همان طور که جوادی اشاره کرده است مشروطه خواهی در افغانستان بر عکس ایران به انقلاب فراگیر و سراسری منجر نشد و بی تردید یکی از دلایل ضعف و سرانجام شکستن همان دوری از مواضع فکری مردم بود.

در این باب شایان ذکر است که تحلیل علل ناکامیهای نهضت های مشروطه خواهی در ایران و افغانستان و دیگر ممالک اسلامی فرض مبرمیست که باید درون آنرا شکافت و به علت العلل مساله رسید.

به پنداشت من راه نجات چنین نهضت هایی نه در توسل به انقلاب قهرآمیز و نه در تاسیس پایگاه مردمی و نه در مبارزه مسالمت آمیز و پارلمانی نهفته است. رفع چنین بن بستی رجوع مجدد به عقلانیت می باشد- عقلانیتی سختگیر، بی ترس و کنجکاو می باشد که تا به عمق و کنه حقیقت نرسد از جستجو و تکاپو نمی ایستد.

در ترازوی چنین طرز دیدی هیچ دگم و دستوری پذیرفته نیست، مگر اینکه تائید و تصدیق علوم مثبته را در بر داشته باشد.

از آنجا که به دلیل سلطۀ بی حد و حصر سنت! بر عقول و اذهان عمومی اندیشه های آزادی خواهانه که از الزامات مشروطه خواهی است در سرزمینهای اسلامی به قوام نمیرسند و در نیمه راه نشو و نما می خشکند نهضت های روشنفکرانه ای چون انقلاب مشروطه، نهضت چپ، جنبش ملی کردن نفت برهبری دکتور محمد مصدق در ایران سر انجام به حکومت تمامیت خواه جمهوری اسلامی منتهی شد. و در افغانستان از درون آن همه تقلا و پیکار روشنفکرانه آدمهای تنگ نظری چون ملا عمر زمام امور مردم را بدست گرفتند. و اما تمام آن ناکامی ها و دشواری ها بدین معنا نیست که از بازشناسی و بازنگری نهضت مشروطه در افغانستان و ممالک گرد و نواح ما چشم بپوشیم چه همان گونه که قبلا گفتیم آن نهضت، نخستین رویکرد عقلایی به قضایای دست و پاگیر ما بود و راه دیگری جز پیمودن همان مسیر وجود ندارد.

و اما موارد مقارنه و مقایسۀ نهضت های ادبی در دو کشور ایران و افغانستان هنگام ظهور مشروطه خواهی؛ در کتاب گفتار های ادبی و اجتماعی نگارش داکتر غلامعلی رعدی آذرخشی در باب نا به سامان ایران در آستانۀ ظهور مشروطیت چنین میخوانیم:

 

افسوس که این مزرعه را آب گرفته                        دهقان مصیبت زده را خواب گرفته

خون دل ما رنگ می ناب گرفته                            و زسوزش تب، پیکرمان تاب گرفته

ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار

چون خانه خدا خفت و عسس ماند رفتن                   خادم پی خوردن شد و بانو پس خفتن

جاسوس پس پرده پی راز نهفتن                             قاضی همه جا در طلب رشوه گرفتن

واعظ به فسون گفتن و افسانه شنفتن                        نه وقت شنیدن ماند ،نه موقع گفتن

و آمد سر همسایه برون از پس دیوار...

 

قالب و شکل این منظومه مسمط معرف منوچهری را مطلع «خیزید و خز آرید که هنگام خزان است...» به خاطر می آورد ولی موضوع و مضامین آن گاهی حماسی و گاهی وطنی و اجتماعی و گاهی انتقادیست و بدین جهات این مسمط و غالب منظومه های اجتماعی دیگری که ادیب الممالک در مدت چهارده سال بعد سروده در میان آثار قدما نظیری ندارد.

تاثیر مجموع این وقایع در جامعۀ مطبوعات و در افکار عده ای از شاعران و نویسندگان موجب انشاء و نشر مقالات و اشعار و ترانه های مهیج شور انگیزی بنام ادبیات وطنی و سیاسی مخصوصاً در هفت سال اول مشروطیت شد.

« پروفیسور ادوارد براون» خاورشناس انگلیسی نمونه های از آنها را در کتابی تحت عنوان « شعر سیاسی ایران جدید» با یک مقدمه تحلیلی و ترجمۀ اشعار به انگلیسی در همان زمان چاپ کرده که مرجع سودمندی است.

کشش و جاذبۀ نهضت و انقلاب مشروطیت وآرمانهای نوید بخش آن به حدی قوی بود که از طرفی شاعران نامدار مانند ادیب الممالک فراههانی و ملک الشعرا بهار را که تا آن زمان به سنت شعرای قدیم بیشتر مدیحه می سرودند وادار ساخت که گاهی در قصایدی کاملا به سبک قدما و گاهی در منظومه ها و مسمط هایی با بیانی ساده در موضوعات اجتماعی سخن سرایی کنند و از طرف دیگر بعضی از شاعران گمنام تا آن تاریخ مثلا ابوالقاسم عارف قزوینی و سید اشرف گیلانی و علی اکبر دهخدا را مانند آهن ربا به خود جذب کرد و آنان را به سبب پدید آوردن آثاری موثر و مهیج که از لحاظ فکری و موضوع و حتی گاهی از لحاظ شکل ظاهری شعر واجد تازگیهایی بودند به اوج شهرت و محبوبیت رسانید.

و این دوبند از آن منظومۀ دهخدا که در بارۀ مرگ و وصیت همکار شهیدش میرزا جهانگیر خان با سبکی نو سروده بود:

 

بگذشت زســـــر ســـیاهکاری

رفت از ســـر خفتگان خماری

محبـــــــــوبۀ نیلگــون عماری

و اهریمن زشـت خو حصاری

ای مرغ سحر چو این شــب تار

و زنفحۀ روح بخش اســـــــحار

بگــــشــــود گره ززلف زر تار

یزدان به کمال شــــــد پــــدیدار

یادآر زشمع مرده، یاد آر

ای کودک دورۀ طلایی

بگرفت زسر خدا خدایی

گل بست دهان ژاژ خایی

ما خوذ به جرم حق ستایی

چون گشت زنو زمانه آباد

و زطاعت بندگان خود شاد

نه رسم ارم نه رسم شداد

زان کس که زنوک تیغ جلاد

 

پیمانۀ وصل خورده، یاد آر(داکتر غلامعلی رعدی آذرخشی، گفتار های ادبی و اجتماعی ، از انتشارات ادبی و تاریخی موقوفات دکتر محمود افشار یزدی، چاپخانۀ بهمن، 1370، صص67و68و69.)

 

در افغانستان وضعیت ادبی هنگام نهضت مشروطه سیری مشابه ایران داشته است. به گفت بشیر سخاورز نویسنده و پژوهشگر معروف: شعر بیشتر از هر ساخت دیگری توانست که تاثیر مشروطه را به سود خود بپذیرد و در ضمن شاعران ما برای اولین بار متوجه جریده ای شدند که بیشتر و بهتر می توانست افکار شانرا در بین جامعه منعکس کند... به همین دلیل (محمود طرزی) شمارۀ اول سراج الاخبار را با قصیدۀ (محمد سرور واصف) آذین بخشید. این قصیده هم در وصف سراج الاخبار سروده شده که وجود انرا برای بیداری ملت افغان ضروری میداند.

از قصیده بلند واصف چند مطلب استنباط میگردد. نخست اینکه در زمان وی توجه به علم و دانش بوده و شاعراز دنیای پیشرفته خوب آگاه است. بنابر همین دلیل می باشد که ملت خودش را به تلاش و تکاپو فرا میخواند.

دوم: شاعر از کسانیکه مضمون شعر شان هنوز هم خال و خط پری چهرگان به نکوهش یاد می کند و آنرا مضمون شعر گذشته می نامد. یعنی اینکه رسالت شاعرزمان وی، مبارزه علیه جهل و نادانیست و شاعرانی که هنوز هم در کمند زلف معشوقه های تخیلی اسیر اند، به قول او شاعران دون هستند.

نگویم اینکه سبحانم ولی این قدر دانم

که همچو شاعران دون نیم در خال و خط فانی

قصیدۀ واصف از صلابت سخن و بکارت معنی برخوردار است ولی همان طور که قبلا آوردیم از نظر مضمون فلسفی و سیاسی در نیمه راه تجدد خواهی و مدرنیسم قراردارد و در طرح آرمانهایش چشم امید به عنایت سلطان دارد و در نهایت از چهار چوب معنویت مسلط و سنت متداول فراتر نمی رود. و همین محدودیت، مصداق سخن محمد آصف جوادیست که اجباروابستگی مشروطیت افغانستان را به قدرت مسلط، عنوان کرده است. به عنوان مثال در مطلع آن قصیده چنین میخوانیم:

 

به حمد الله که از آثار رحمت های یزدانی

خدیو دادگر شد هر بنای عدل را بانی

لوای دین به عهدش آسمان سا گشت در عالم

که از رفعت زند صد طعنه را چرخ کیوانی

رواج حکمت ایمانیان آمد که از رشکش

به خاک تیره یکسان گشت حکمت های یونانی

 

( بشیر سخاورز، چند مقاله، ناشر، سلیم.ر. ایوبی، سال چاپ جون 1997 دهلی ص 6)

شاعر در دو بیت بالا مفاهیم التقاطی را در امتزاج با یکدیگر خمیر کرده است. مقدمتاً او از برکات مراحم یزدانی سخن میراند و به تاسی از آن امیر وقت یا خدیو دادگر را می ستاید که عدل و داد پیشه کرده است.

در بیت چهارم خبر از رواج حکمت اهل ایمان میدهد که در برابرش فلسفۀ یونان بیرنگ گشته و با خاک یکسان گشته است.

از فحوای مطالب بالا بر می آید که شاعر به دو حکمت عقلانی باورمند است و حکمت اهل ایمان را امتیاز بیشتر میدهد، در صورتیکه چنان حکمتی در فرازین مراحلش از علم کلام فراترنمی گذرد.در نهضت مشروطۀ افغانستان من، به صاحبنظری بر نخورده ام که با استفاده از لائیسیتی( جدایی دین از سیاست) عقلانیت مستقل از سنت را به عنوان راه رهایی علوم سیاسی از چنگ تحجر مطرح کرده باشد. البته شایان ذکر است که الزاماً جدایی دین از دولت به معنی نفی دین و کم بها دادن معنویت مسلط نیست بلکه هدف، تفکیک امور ناسوتی از لاهوتی می باشد و قرار دادن هر یک در جایگاه مناسب خودش.

من به جد باور دارم که اندیشۀ بدون سنت و بی پروا به سنت راه به جایی نمی برد ولی باید هر سنتی با یک فلسفۀ عقلانی فهم شود همان کاری که صاحبنظران ادیان یهود و نصارا به تدوین آن توفیق یافته اند. آنها بامدارای فکری و دینی چند صد سال پیش یافتند که  "کاردنیا را به قیصر و کار عقبی را به پاپ واگذار شوند"

در شریعت مسیحی نیز حق حاکمیت در اصل از آن پروردگار است اما خداوند بخشی از آنرا به انسان وامیگذارد مانند اداره کردن دولت، کشور، خانواده و غیره.

توماس اکویناس صاحبنظر مسیحی حق حاکمیت را اعم از مسیحی و غیر مسیحی حق همگان میدانست . در قرن پانزدهم پس از کشف امریکا مساله چگونگی رفتار با بومیان فوریت یافت.

روحانیان و حقوق دانان در دومینکن اسپانیا (مکتب مدرسی دوم) بومیان را نیز سزاوار بر خورداری از چنان حقی دانستند.

« شوارز- » مربوط همان مکتب به قانون طبیعی اخلاق معتقد بود که خدا آنرا در قلب همه، حتی در قلب کفار به ودیعه نهاده است.

این قانون طبیعی جزئی از مشیت الهی است برای هدایت بشر و در مومن و کافر مشترک است.( م-کوهیار، بررسی عقلانی حق، قانون و عدالت در اسلام، نثر خاوران، پاریس 1374،ص 7)

باید اذعان کرد که هیچ نهضتی در افغانستان و منطقه ما پا نمی گیرد مگر با عقلانی کردن مبانی نظری اندیشۀ سیاسی و چنین هدفی بدست نمی آید مگر از طریق فعال کردن دستگاه فکری اندیشه ورزانی چون" فارابی"و ملا صدرا" به گفت سید محمد جواد طباطبایی فیلسوف و نظریه پرداز ایرانی: حکمت متعالیۀ ملا صدرا ، ملتقای عقل و شرع است، جامع این دو ، یعنی عقلانیت فلسفی و عرفان دینی می باشد.

اگر جنبه های عقلانی فلسفۀ ملا صدرا را بسط دهیم شاید به جایی برسیم اما نه به صورت ایدیولوژیک! که همه باید از آن متابعت کنند.

برخی کوشیدند عرفان را جانشین فلسفه بکنند و برخی هم علوم اجتماعی را. چیزی که نمیدانند این است که علوم اجتماعی در غرب برآمده از دل همان فلسفه و عقلانیت غربی است و زادگاه و زهدان آن همان فلسفه است.( داکتر سید جواد طباطبایی، مجله ایران فردا، غرب و شرق و مسایل ما شماره 12، صص 5و6و7)

کوتاه سخن اینکه از آنجا که ذات مشروطه خواهی یک مسالۀ سیاسیت و شعر دوران مشروطه خواهی از سیاست جدا نمی تواند بود  لاجرم باید خاطر نشان کنیم که با شعر آن دوران نمی توان به کنه اندیشۀ دوران جدید رسید و در ضمن بیان قضایای بغرنج اجتماعی با سرایش شعر ناممکن است. ادبیات در کُل به مسابۀ محرک نهضت های سیاسی- اجتماعی بکار میرود نه به عنوان دستگاه تشریحی و توصیفی مباحث اجتماعی.

نیچه

اندیشه های نیچه  

حسین پوراکبری 

   h_pourakbary@yahoo.com

ویلهم فردریش نیچه 

نیچه در کتابش فراسوی نیک و بد مطرح می کند که باید از دگم گرایی ها در اندیشه فلسفی دوری کرد. او حقیقت گرایی مطلق افلاطون را زیر سئوال می برد و جستجوی خیر و حقیقت مطلق را باطل می داند. وی می گوید که برای بشر بنیادی تر از بررسی حقیقت جستجوی ارزش آن بوده است و متافیزیسین ها همگی به دنبال ارزش گذاری مفاهیم متضاد بوده اند. نیچه می گوید که باید در تضادهای دوگانه شک کرد. نیز می گوید از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلا وابسته به هم و یکی نباشند؟ در فلسفه معین ارزشی بیشتر از نامعین دارد همان طور که ارزش نمود کمتر از حقیقت است. اگر چه نیچه مطرح می کند که چه بسا این ارزش گذاری ها اشتباه و ظاهربینانه است. از نظر وی نادرستی یک حکم باعث نمی شود که آن حکم را رد کنیم. او احکام نادرست را برای زندگی بشری ضروری می انگارد و رد کردن آنها را به معنای رد کردن زندگی می داند. از نظر او فلسفه فراسوی نیک و بد ضروری ست.

نیچه مخالف عرفاست و نظر آنان را مبنی بر قرار دادن شهود به عنوان مبنای جستجوی درونی باطل می داند. او همچنین معتقد است که کسانی که به شهود دلایل منطقی را متصل می کنند راه به خطا رفته اند. از نظر او بشر به دلیل خواست قدرت به دنبال شناخت است نه به دلیل تشنگی عقل ناب. نیچه از کانت و اسپینوزا که در پی یافتن مبانی اخلاقی برای فلسفه خود بوده اند انتقاد می کند و تلئولوژی یا غایت انگاری اسپینوزا را باطل می داند. وی می گوید که نمی توان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا او طبیعت را بی رحم می داند و معتقد است اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد و او از رواقیون که در اخلاق سختگیر بودند و می گفتند که باید زندگی با طبیعت سازگار باشد انتقاد می کند. نیچه می گوید که غرور و فریب رواقیون دلیل علاقه آنها به اخلاق و آمیختن آن با طبیعت است. زیرا تفکر رواقی درواقع نوعی استبداد راندن بر خویشتن است و چون فرد جزئی از طبیعت است پس طبیعت نیز استبداد را بر او حاکم می کند. 

از نظر نیچه فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. پس از نظر وی فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین. او معتقد است که باید بیش از خواست حقیقت جستجو کنیم. نیچه مسیحیت و متافیزیک را نیهیلیسم یا انکار زندگی و جهان گذران به نام حقایق جاویدان و ثابت می داند زیرا خشک مذهبان به دنبال هیچ مطمئن هستند تا چیز نامطمئن. 

نیچه در انتقاد از فلسفه کانت معتقد است که او در یافتن حکم تالیفی ماتقدم نیز اشتباه کرده است و این حکم را نمی توان یک قوه تازه بشری دانست اگرچه کانت به یافتن آن مغرور بود. او به جای این پرسش کانت که "احکام تالیفی ماتقدم چکونه ممکن هستند؟" این سئوال را که "چرا اصلا باید باور به این نوع احکام ضروری ست؟" لازم برای پاسخ دادن می داند. نیچه این احکام را نادرست می داند. او کانت را به دلیل جستجوی قوه اخلاقی برای بشر شایسته انتقاد می داند. همچنین شلینگ را به دلیل شهود عقلی نامیدن قوه حسی آدمی جهت راضی کردن دینداران استهزا می کند. نیچه این رمانتیسم را عامل فریب روح آلمانی می داند و می گوید که باید بر فریب حواس خود پیروز شویم همان طور که کوپرنیک حرکت زمین را ثابت کرد با وجود آن که به حواس ما درنمی آید. نیچه نیاز آدمی به متافیزیک را باطل می داند. او ابدی و بخش ناپذیر بودن روح را که طبق اندیشه مسیحی ست به تمسخر می گیرد اگرچه علم به جای روح ذهن و عاطفه را جایگزین کرده است. از نظر نیچه علم جهان را توضیح نمی دهد بلکه تفسیر می کند و در واقع معنایی برای وجود نباید در نظر گرفت.

نیچه از دکارت و شوپنهاور هم انتقاد می کند. او اطمینان "من فکر می کنم" دکارتی و نیز خرافه "من اراده می کنم" شوپنهاوری را باطل می داند. من به عنوان فاعل و اندیشیدن به عنوان فعل هر دو مورد شک هستند و نمی توان قطعیتی درباره شان صادر کرد. درباره اراده نیچه توجه ما را به این نکات معطوف می کند که اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد. از نظر نیچه علت و معلول را بشر جعل کرده است و اشیاء فی نفسه معلول نیستند بلکه مفاهیمی مانند علت تقابل اجبار قانون  انگیزه آزادی را ما جعل کرده ایم. وی همچنین معتقد است که قدرت خواهی بشر و نه میل به شناخت اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است.

نیچه می گوید که بشر برای فرار از خدا طبیعت را عامل همه چیز می داند و قانونی در طبیعت در کار نیست بلکه پدیده های طبیعی به دلیل قدرت به وجود می آیند. نیچه بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بیند. او از فلاسفه می خواهد که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. نیچه ما را به کنار نهادن این پیشداوری دعوت می کند و برگذشتن از اخلاق را توصیه می کند زیرا از نظر او ارزش یک عمل ربطی به نیت آن ندارد. زیرا نیت به خودی خود معنایی ندارد و ارزش دادن به آن یک پیش داوری ست. او همچنین احساسی را که به لذت بینجامد نکوهش می کند و می گوید که باور داشتن به یک عقیده یا واقعیت به دلیل لذت داشتن آن است نه حقیقت داشتن آن. نیچه ذهن و ادنیشه را مسئول به خطا افتادن بشر می داند و این جهان را اشتباه می داند. او ما را به گذشتن از ارزش گذاری های اخلاقی دعوت می کند زیرا معتقد است که باید ورای این ارزش گذاری ها زندگی کرد. او می گوید که باید اخلاق را بدون این ارزش گذاری ها یعنی بدون پیش داوری بررسی کرد. همچنین می گوید که فیلسوف باید از ایمان به زبان فراتر رود زیرا مفاهیم در چارچوب زبان اسیر می شوند و نمی توان آنها را کاملا با زبان توضیح داد.

نیچه جهان را بر اساس خواست قدرت می داند. او سخت ترین و خطرناک ترین آزمون را دور کردن خود از همه وابستگیها می داند. او می گوید که فلسفه ای که ادعا کند حقیقت برای همه است جزمی میشود. خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. نیچه حتی جذب شدن افراد به یک فرد زاهد را به دلیل خواست قدرت در آنها می داند. قدرتی که ضدیت آنها با طبیعت را سبب می شود تا طبیعت وجودشان را نادیده بگیرند. نیچه مفاهیمی مانند خدا و گناه را بازیچه های کودکانه برای بشر می داند. او عبادت دینی را نتیجه بیکاری و فراغت آدمی می داند و می گوید که کسانی که بدون دین زندگی می کنند افرادی پرکار هستند که وقتی برای عبادات دینی ندارند ولی نسبت به آن بی تفاوتند و اگر از آنها بخواهند آن را انجام می دهند. نیچه خداگرایی انسان را نشانه ترس او از دست یافتن به حقیقت و گرایش او به تحریف معنای زندگی می داند. از نظر نیچه دین برای فرانروایان وسیله رسیدن به قدرت است. دین به فرمانبران انگیزه و وسوسه قدرت طلبی در آینده و به مردم عادی احساس آسایش و رضایت از زندگی را می دهد. نیچه می گوید که دین برای پرستاری کردن از آدمی و پایان دادن به رنج های او آمده ولی بر رنج هایش می افزاید! و آنچه را که باید نابود شود را نگه داشته و سبب پست شدن آدمی شده است طوری که بیمارگونه احساس عذاب وجدان می کند.

نیچه نتیجه عشق به یک نفر را به زیان دیگران می داند و نتیجه می گیرد که عشق به خدا هم چون عشق به یک نفر است به زیان دیگران تمام می شود. وی همچنین می گوید که آنچه آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها. او می گوید که کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد! و کسی که خود را خوار بشمارد به عنوان خوارشمارنده باز هم خود را بزرگ خواهد دانست. او حقیقت را به دریا تشبیه می کند که چون نمک  آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفع نخواهد کرد. انسان نمی تواند از غرایز خود فرار کند. وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد. کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است. گاهی ظواهر انسان را فریب می دهد مثلا سردی بیش از حد و یخ زدگی می تواند انگشت را بسوزاند و سوزان به نظر آید! آدمی که از بی اخلاقی اش شرمگین است در نهایت از اخلاق خودش هم شرمگین خواهد بود. از نظر نیچه مردان بزرگ فقط آرمان های خود را نمایش داده اند. خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم. کسیکه بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله می گیرد. استعداد آدمی را می پوشاند و وقتی استعدادش کاهش یافت آنچه هست نمایان می شود. کسی که آرمان نداشته باشد کمتر لاابالی ست تا کسی که راه رسیدن به آرمانش را نمی داند. آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند. نسبت به فرد پایین تر از خود نفرت نداریم بلکه نسبت به فرد برابر با خود یا بهتر از خود.

نیچه معتقد است که فلاسفه تا قبل از او اخلاق را نشکافته اند بلکه برایش حجت آورده اند و آنچه گفته اند فقط بر مبنای تجربه محدود خودشان بوده است. هر اخلاقی درباره آفریننده اش است که یا می خواهد خود را پنهان کند یا برتر نشان دهد یا از دیگران انتقام بگیرد. هر دستگاه اخلاقی تحت سیطره جبر است و همه از قوانین تو در توی سخت فرمان می برند. هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند. از نظر نیچه اخلاق افلاطونی که همه چیزهای سقراطی را جستجو و تبلیغ می کند بی پایان و ناممکن است.  زیرا سقراط مساله قدیمی ایمان و دانش یا به عبارت دیگر غریزه و عقل را برای اخلاق اینطور مطرح کرده بود که نمی توان غرایز را رها کرد و عقل مجبور است از غرایز پیروی کند و به کمک آنها بیاید. افلاطون این هر دو را با هم پیوند داد تا به سوی یک خدف یعنی به سوی خیر و خدا حرکت کنند. اگرچه دکارت فقط عقل را در نظر گرفت و چون عقل وسیله است پس نظر دکارت سطحی بود.

نیچه می گوید که ابتدای تاریخ هر دانشی ایجاد ایمان و دوری از بدگمانی بوده است و چون حواس ما دیر یاد می گیرند بنابراین خطا می کنند. به عنوان مثال برای گوش های ما شنیدن صداهای آشنا خوشایند است اما شنیدن صداهای ناآشنا جالب نیست. چشمان ما هم بیشتر کلمات یک کتاب را ندیده رد می کنند. قیافه افراد را آن طور که ما دلمان می خواهد می بینیم. ما به دروغ عادت کرده ایم و به عبارتی به هنر!

نیچه تعریف می کند که در روم قدیم ترحم به دیگری از اخلاق نبود بلکه ماورای اخلاق بود. او در جامعه اروپای عصر خود دو عامل ترس و ترحم را می بیند که شکل دهنده آن روز اروپا بود. سوسیالیسم و ادعای جامعه آزاد در نظر نیچه یک گرایش بیمارگونه است که مردم را با ضعف روحی بار می آورد و ترحم را در آنها برمی انگیزد. چنین جامعه ای از نظر او رو به تباهی ست و فیلسوفان آینده باید چاره ای برای آن پیدا کنند.

نیچه می گوید که علم که زمانی زیردست خداشناسی بود اکنون ادعای برتری بر فلسفه را دارد و مردم در دوره او به دلیل اشتباهات یک فیلسوف از فلسفه رویگردان می شوند. او معتقد است که فیلسوف باید خطر کند و بی پروا زندگی کند اگرچه این نوع زندگی را دیگران نپسندند. او مرد علم را بی تفاوت نسبت به زندگی خودش می داند زیرا غرق در دنیای عینیات است. یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او کمال بخش نیست. سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است.

از نظر نیچه شک آوران به دنبال نه یا آری نیستند. آنها از هر قطعیتی گریزانند. نیچه شک آوری را نتیجه وضعیتی فیزیولوژیک در اروپا می داند که از آمیزش نژادهای مختلف اروپایی حاصل شده است و افرادی این چنین اراده ندارند و درباره آزادی اراده شک دارند. در نتیجه یک روح بیمار در اروپا رشد کرده است و کشورهای اروپایی برای به دست آوردن اراده جنگ طلب شده اند.  او شک آوری جدید را در فلسفه انتقادی کانت یعنی سنجش گری می داند که مثبت است. از نظر وی این شک آوری خاص فیلسوفان آینده است. نیچه می گوید که چنین فیلسوفانی به تجربیاتی دست خواهند زد که از ذوق مردم نرمخو که به مردمسالاری (دموکراسی) گرایش دارند فراتر است. آنها بزرگی افراد را به دلیل زیبایی اثر هنریشان نخواهند پذیرفت و چیزی را که جذب کننده باشد حقیقت نخواهند دانست. یعنی برعکس فیلسوفان عصر خواهند بود که حقیقت یک اثر را بر اساس احساسی که می دهد می پذیرند. با این وجود نیچه می گوید که این افراد سنجش گرانند و خود را فیلسوف نمی دانند بلکه ابزار فیلسوف می دانند. نیچه کانت را یک سنجشگر می داند نه فیلسوف.

نیچه معتقد است که یک فرد برای فیلسوف شدن باید سلسله مراتبی را طی کند و سنجشگر شک آور جزم باور و تاریخگزار باشد و نیز شاعر و جهانگرد و... تا از تجربیاتی که کسب کرده بتواند از عمق به بلندای معانی برود و اینها لازمه فیلسوف شدن است اما شرط لازم آن آفرینش ارزش هاست. نیچه می گوید که فیلسوفان آینده باید زمان را کوتاه کنند و همه حقیقت ها و ارزش های تعریف شده در گذشته را بررسی کنند و ارزش های جدید بیافرینند. آنها فرمانروا و قانونگذار هستند و بایدها را تعیین می کنند که بشر از کجا شروع کند و به کجا برود. خواست حقیقت آنها خواست قدرت است. نیچه وجود این نوع فیلسوفان را لازم می داند. فیلسوف باید به جای دوستدار خردمندی دیوانه ای با پرسش های خطرناک باشد که قصد رفتن راه های نرفته را دارد و از ارزش گذاری های امروزین که ریاکارانه است دوری کند و آرمانش عظمت باشد که همانا قوت اراده است و بشر سست اراده امروز از آن دور است و چه بسا فضیلت هایی که به دلیل فضیلت های جستجو شده بشر امروز در خاک دفن شده است و فیلسوف باید به دنبال پیدا کردنش باشد. چنین کسی سرشار از اراده است. فراسوی نیک و بد و سالار فضایل خود است.او تنهاترین است و عظمتش در همین است یعنی چنان پهناور که پر. فلسفیدن از نظر نیچه دشوار است چون آموزاندنی نیست بلکه به تجربه حاصل می شود.

نیچه درباره فضیلت خود که وجدان نیک می نامد می گوید که از نوع فضیلت نیاکان وی نیست. او رفتار بشر مدرن را متغیر می داند مثل ستارگان که از نور خورشیدهای متعدد رنگ می گیرند. فراسوی نیک و بد ورای ارزش ها نگریستن بشر به وجود خود رسیدن به ابر انسان یا انسان کامل است که به خدا نزدیک تر است تا بشر. دریافت اخلاق مثل یک وضع یعنی اخلاق را نسبی و مربوط به وضع بشری دانستن سبب دلزدگی از آن شده نتیجه درباره دین هم چنین است. کسانی که مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد می کنند اگر ما اشتباهشان را ببینیم از ما به بدی یاد خواهند کرد حتی اگر دوست ما باشند. نیچه روانشناسان را دروغگو و ریاکار معرفی می کند که مردم را با مکر خود سرگرم می کنند.  نیچه حکم اخلاق کردن و به این حکم محکوم کردن را مخصوص افراد تنگ جان می داند که برای گشاده جانان در نظر می گیرند تا با صدور این حکم به معنویت برسند. نیچه رابطه بین معنویت و اخلاق آنان را زیر سئوال می برد.

نیچه می گوید که همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه فکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه در نظر نیچه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست. حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست برای نیچه خنده دار است زیرا او همه چیز را طبق خواست قدرت می داند. مطلق بودن احکام اخلاقی از دیگر مواردی ست که نیچه با آن مخالف است. او می گوید که آنچه برای یک نفر سزاوار است نمی توان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش فضیلت محسوب نمی شود. حکم یکسان صادر کردن برای همه از نظر نیچه غیر اخلاقی ست. نیچه درباره ترحم معتقد است که کسانی که در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند. از نظر او کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است.

نیچه بر این عقیده است که آدم های عادی فکر می کنند که آدمهای والا دلبستگی به چیزی ندارند در حالی که اشتباه فکر می کنند! او می گوید که اخلاق ها را باید به صورت سلسله مراتب در نظر گرفت و بینشان درجه بندی قائل شد. نیچه فلسفه اپیکوری لذت را به باد تمسخر می گیرد و اندیشه رنج و لذت را سطحی می داند. او فایده باوری بنتام را زیر سئوال می برد و نیز می گوید که آنچه یک نفر را سزاوار است می تواند سزاوار دیگری نباشد. او می گوید که لذت بیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی که بیرحم است این بیرحمی گریبانگیر خودش هم می شود و به خویشتن آزاری می رسد.

از نظر نیچه قدرت روح در از آن خود گرداندن است و احساس رشد به احساس قدرتمندی می رسد. او مرد را خواهان حقیقت می داند اما زن را موجودی سحطی نگر معرفی می کند. نیچه مخالف دموکراسی ست و نتیجه آن را پرورش بردگی و جباری می داند.

او روح آلمانی را دارای تضاد و ناپایداری و بی ثباتی می داند و موسیقی آلمانی را به دو نوع اروپایی و وطنی تقسیم می کند. او نبوغ را بر دو نوع می داند: یا بارور می کند (مثل مرد) یا بارور می شود (مثل زن). نیچه خود را آلمانی خوب نمی داند بلکه اروپایی خوب می داند و از میهن گرایی افراطی آلمانی ها بیزار است. از نظر او انگلیسی ها مردمی سرسخت و جدی هستند در حالی که فرانسوی ها ظریف و رمانتیک اند و آلمانی ها دچار تضاد فکری هستند. نیچه اختلاف طبقاتی را از ضروریات جامعه برای اشتیاق به پرورش حالت های والاتر کمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می داند. او آغاز همه فرهنگ ها را بربریت می داند. از نظر او تکان خوردن بنیان عواطف یعنی زندگی در اثر آشوب غرایز باعث تباهی می شود. او جامعه را برای جامعه نمی داند بلکه برای هستی بالاتر می داند. اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری اصل بنیادی جامعه است ولی خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از دیگران است که ناتوان ترند. زندگی از نظر نیچه خواست قدرت است و بهره کشی به ذات زندگی تعلق دارد و کارکرد بنیادی اورگانیسم است. نتیجه خواست زندگی خواست قدرت است که باعث خواست بهره کشی می شود.

نیچه اخلاق را به دو نوع اخلاق فرمانروایان و اخلاق بردگان یا زیردستان تقسیم می کند. اخلاق فرمانروایان تعیین کننده والا و پست است. او خود انسان والا را معیار ارزش می داند و اوست که ارزش آفرین است نه کردار او. او از زیردستانش دستگیری می کند نه به خاطر دلسوزی و رحم بلکه به خاطر قدرتمندی اش. او ضد از خود گذشتگی و نرمخویی ست و به خاطر خودخواهی اش بالاتر از خود را نمی بیند بلکه پایین تر از خود را می بیند.او به سنت و دیرسالی تعلق دارد. در مقابل چنین اخلاقی اخلاق بردگان است که بدبین هستند و قدرتمندان را محکوم می کنند. آنها برای کشیدن بار زندگی اخلاق شکیبایی رحم و سودمندی را دارند. از نظر آنها هر چه ترس انگیز است شر است. پس فرد بی ضرر و احمق خوب است. فرق بین این دو اخلاق اشتیاق به آزادی و شادی از آن است. نیچه عشق را فریبنده و ویرانگر می داند نه نجات بخش. او می گوید که با رنج عمیق درونی آدمی از دیگران جدا می شود و والا می شود. انسان های آزاده دل شکسته و پر غرور خود را پنهان می کنند. نیچه معتقد است که پاکی نفس جدایی می آورد. او هر امتیازی را وظیفه دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن را از نشانه های والا بودن می داند. آدم های والا کمتر زخم و آسیب می بینند. او می گوید که با دیگران بودن آلودگی می آورد. چهار فضیلتی که نیچه مطرح می کند عبارت است از: دلیری درون بینی همدلی و تنهایی که گرایش به آنها سبب پاکی می شود. از نظر او آنچه والا بودن یک فرد را ثابت می کند کرده های او نیست چون بیخ و بن آنها معلوم نیست و معانی مختلف دارند بلکه ایمان اوست. فرد خلوت نشین می گوید که واقعیت در کتاب های نیست و فیلسوف آن را پنهان می کند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدن چون می داند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج کشیدن در دنیا دچار خواهند شد.

منبع:

 

فراسوی نیک و بد- نیچه- ترجمه داریوش آشوری- انتشارات خوارزمی- ۱۳۷۹- تهران.

 

معرفی دکتتر علی شریعتی

زندگی 

شریعتی از تولد تا شهادت:
دکتر علی شریعتی در دوم آذر ماه سال هزار و سیصد و دوازده در روستای کاهک از توابع سبزوار به دنیا آمد . پدرش محمد تقی شریعتی از محققان و نویسندگان دینی معاصر و مادرش زهرا امینی است .
دوران دبستان را در مزینان گذراند و برای ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان وارد دبیرستان فردوسی مشهد شد و در سال 1329 وارد دانشسرای مقدماتی مشهد شد. در سال 1331 دانشسرای مقدماتی را به پایان رساند و اقدام به تاسیس انجمن اسلامی دانش آموزان نمود.
در سال 1332 به عضویت نهضت مقاومت ملی در آمد و در سال 1333 موفق به اخذ دیپلم کامل ادبی شد و در همان سال اولین کتاب خود را که ترجمه ای از یک کتاب بود به چاپ رساند.
دکتر علی شریعتی در سال 1334 وارد دانشکده ادبیات مشهد شد و در همان سال اقدام به انتشار یکی از انقلابی ترین کتابهای خود یعنی ابوذر غفاری نمود .
در سال 1336 به همراه عده ای از اعضای نهضت مقاومت ملی در مشهد دستگیر شد و در سال 1337 از دانشکده ادبیات با رتبه اول فارق التحصیل شد و با یکی از همکلاسیان خود به نام پوران شریعت رضوی ازدواج کرد .
دکتر علی شریعتی در سال 1338 با بورسیه دولتی برای ادامه تحصیلات عازم فرانسه شد و در آنجا هم دست از مبارزه بر نداشت و به سازمان آزادیبخش الجزایر پیوست و به همین دلیل مدتی را در زندان فرانسه به سر برد و در همانجا بود که با افکار نوین افرادی چون سارتر و فانون و ... آشنا شد .
در سال 1341 بود که به همکاری با جبهه ملی و نهضت آزادی و نشریه ایران آزاد پرداخت و به همین دلیل پس از پایان تحصیلات و اخذ مدرک دکتری در رشته تاریخ و مراجعت به ایران در مرز دستگیر شد ولی پس از مدتی آزاد شد و به همکاری با اداره فرهنگ پرداخت و پس از آن به عنوان کارشناس بررسی کتب درسی منسوب شد .
اوج فعالیتهای دکتر در سال 1345 هنگامی که به عنوان استادیار رشته تاریخ دانشکده مشهد برگزیده شد ، شروع شد و در سال 47 بود که به سخنرانیهای آتشین خود در حسینیه ارشاد پرداخت و به همین علت در سال 52 به مدت 18 ماه در زندان انفرادی شهربانی بود. که پس از آن از سخنرانی منع و خانه نشین شد و مجبور به ترک ایران شد که متاسفانه این سفر دیگر بازگشتی نداشت .

دکتر علی شریعتی در سحرگاه 29 خرداد 1356 در سوت همپتون انگلیس جان به جان آفرین تسلیم می کند و دوستان و آشنایان با افکارش را در غمی بزرگ فرو می برد.
 

شریعتی


Dar Tajlil az Mo-allem e Bozorgvar
Dr. Ali Shariati

"I have no religion, but if I were to choose one, it would be that of Shariati's."
-Jean-Paul Sartre


The speech is in Farsi and available in 2 Streaming Formats and lasts about 37 minutes

If needed click above to
download Real Player

If needed Click above to
download Windows Media Player


معرفی جبران خلیل جبران

جبران خلیل جبران (۱۸۸۳ - ۱۹۳۱) زاده بکاری لبنان از نویسندگان سرشناس لبنان و امریکا است

دوران کودکی

او در خانواده‌ای مسیحی مارونی (منسوب به مارون قدیس) که به خلیل جبران شهرت داشتند به دنیا آمد. مادرش زنی عارفه بود که به نام کامله. در دوازده سالگی با خانواده اش لبنان را ترک و به ایالات متحده امریکا رفت و در بوستون مسکون گشت. وی در بوستون به مدرسه رفت، نظر به تقاضای مادرش به لبنان رفت و شامل مدرسه معروف «الحکمت» در بیروت گردید. خلیل جبران پس از پایان تحصیلاتش در لبنان به گردشگری پرداخت. وی تمام سرزمین مادری خویش را گشت و جنبه‌های فرهنگی زادگاهش را بازخوانی نمود.

دوران بزرگسالی

در آن روزگار لبنان زیر سلطه دولت عثمانی قرار داشت و جبران پس از گذراندن تحصیلات ابتدائی در بیروت در سن دوازده سالگی همراه مادر و دیگر افراد خانواده رهسپار امریکا شد. خلیل جبران در سال ۱۹۰۲ میلادی لبنان را به مقصد امریکا ترک نمود. او در بوستون در منزل کوچکی اقامت گزید. در این شهر نقاش صاحبنظر و پاکدامنی به نام " فرد هلند دی " نخستین بارقه‌های نبوغ جبران را دریافت و او را زیر بال و پر خود گرفت، همچنین دختر جوانی به نام " ژوزفین پی بادی" که ثروت سرشاری از ذوق و فرهنگ داشت دل به محبت این نوجوان بست و در رشد و کمال او بسیار موثر واقع شد. وی در امریکا به نگارگری پرداخت و در سال ۱۹۰۸ وارد فرهنگستان هنرهای عالی در پاریس شد و مدت سه سال زیر نظر تندیسگر معروف «اگوست رودن» درس خواند. رودن برای جبران آینده درخشان و تابناکی را پیشبینی نمود.

زنان دیگری نیز بعدها در زندگی جبران ظاهر شدند که از همه مهمتر خانم "مری هسکل" و "شارلوت تیلر " است. این دو زن اخیر بخصوص خانم هسکل شاید بیشترین تأثیر را در زندگی فرهنگی و هنری و حتی اقتصادی جبران داشته اند. اما جبران پس از حدود سه سال اقامت در امریکا به شوق زادگاه و عشق به آشنایی با زبان و فرهنگ بومی خویش به وطن بازگشت.

خلیل جبران بعد از پایان تحصیلاتش در فرانسه دوباره وارد امریکا شد و تا مرگش در سال ۱۹۳۱ در آنجا کار و زندگی کرد.

نویسندگی

جبران از همان ایام نوجوانی به میدان هنر و شعر و نویسندگی قدم نهاد. در پانزده سالگی مدیر مجله «الحقیقة» شد و در شانزده سالگی نخستین شعرش در روزنامهٔ جبل به طبع رسید و در هفده سالگی به طراحی چهرهٔ بزرگانی چون عطار و ابن سینا و ابن خلدون و برخی دیگر از حکما و نویسندگان پیشین دست زد و پس از پایان تحصیلات رسمی خود برای تکمیل هنر نقاشی به پاریس رفت و طی دو سال اقامت در فرانسه ضمن آشنایی با مکاتب گوناگون هنر نقاشی کتابی با عنوان الارواح المتمردة (روانهای سرکش) نوشت و در بیروت به طبع رساند .

این کتاب که فریاد هم میهنان مظلوم او و در سطح وسیعتر فریاد همهٔ انسانهای مظلوم بود، دولت عثمانی را سخت مضطرب کرد. کشیشان بر کتابش تهمت‌های ناروا نهادند و روزی در میدان عمومی شهر انبوهی از این کتاب را به آتش کشیدند و حکومت وقت بازگشت او را به وطن ممنوع کرد .

در این حال اخبار ناگوار از مرگ خواهر و برادر جوان و بیماری مادر به او رسید و او علیرغم منع سیاسی به میهن بازگشت. پس از دو سال اقامت در وطن باز سفری به پاریس کرد تا از هنرمندان آن دیار بخصوص رودن، لطائف فنون صورتگری را بیاموزد. در این سفر جبران با بازرگانی چون روستاند، دبوسی و مترلینگ آشنا شد و از ذوق و اندیشهٔ آنان بهره‌های فراوان برد. در آن روزگار دفتر نقاشی رودن کعبه‌ آمال هنرجویان جهان بود و جبران مدتی در آن دفتر در کنار آموختن لطائف هنر نقاشی، شیوهٔ نگاه هنرمندانه را نیز از او بیاموخت و رودن چون شعر و نقاشی را در جبران به کمال یافت او را با ویلیام بلیک، شاعر و نقاش شهودی انگیس در قرن هجدهم بیشتر آشنا کرد. و معروف است که او را ویلیام بلیک قرن خواند. جبران وقتی اولین کتاب نقاشیهای بلیک را خرید چون درویشی که به گنج رسیده باشد. به چنان وجد و نشاط و شادی و مستی رسید که از بیخودی در پوست نمی‌گنجید، گوئی در غربتگاه این عالم دوستی دیرین و آشنایی محرم یافته است .

در سال 1910 جبران بار دیگر به امریکا رفت و در نیویورک در خیابان دهم دفتری تأسیس کرد که سالها مجمع نویسندگان و شاعران و هنرمندان عرب و دوستان و شیفتگان امریکایی او بود. بهترین و پخته‌ترین آثار شعری و نقاشی او در این دوران بیست و یک ساله‌ اقامت در امریکا شکل گرفت و به صورت کتابها و نمایشگاههای متعدد به جهانیان عرضه شد و جبران را در زمانی کوتاه به اوج شهرت و محبوبیت رسانید .

در سال 1931 ندایی آسمانی جبران را به بازگشت فراخواند. سفینه‌ای از عالم غیب در رسید و جان شیفته‌ او را در ساحل فراق برگرفت و روانه‌ دریای وصال کرد و جسم شریفش را نیز که تنگ‌چشمان دور از مسیح شایسته‌ دفن در جوار کلیسا نمی‌دیدند بنابر وصیت جبران سفینه‌ دیگری به زادگاهش بازآورد و به خاک البشری محبوبش سپرد .

معرفی لیلا فرجامی

 فارسی برایم زبان ِ سِحر است

 

 گفت و گوی کوشیار پارسی با لیلا فرجامی





 

 

 

عکس از سورنا محمدی

 

 

- طنز در کار شما – تا آن جا  که خوانده‌ام- جای خاصی دارد. آگاهانه است؟

 

کاربرد طنز برای من از سر خود-درمانی ست و تسلای خاطر. چرا که بینش و دریافتهایِ آدمی محدود است و همین کاستی موجب رنجش و حتی فروپاشی روانی اش می شود. با کسب آگاهی های فراتر و بصیرت در مورد طبیعت هستی و وابستگی های درونی و برونی مان، متوجه می شویم که "زندگی خاکی" آنقدر هم جدی نیست. زمینی که بر آن زندگی می کنیم در قیاس با کل کائنات، به بزرگی دانه‌ی خشخاش است. به قول مولانا برای درک حقیقت باید از "شش جهت" بیرون رویم و .... بنابراین من فکر می کنم که این فاصله از جدیت و عدم وابستگی تنگاتنگ با مسائل روزمره برای من به صورت "طنزی ناخودآگاه" در کارهایم متجلی می شود و اصلاً از سر فضل نیست!

- فکر می‌کنید به این دلیل با شاعران دیگر تفاوت دارید؟

نمی دانم که با شاعران دیگر تفاوت دارم یا نه؟ در اینکه شاعران (آفریینده گان) در خیلی وجوه با هم تفاوتی ندارند شکی نیست. اما به نظر شما واقعاً تفاوت دارم؟ مطمئنم که پاسخ این پرسش شما را یک خواننده‌ی عاقل باید بدهد و نه آدم نیمه-عاقلی مثل من. اگر بگویم تفاوت دارم، دال بر خودپسندی من است و اگر بگویم تفاوتی هم ندارم، دلیل فروتنی‌ام نخواهد بود.

 

- واژگانی چون "مرگ" و "زندگی" چه جایی در اندیشه‌ی شاعرانه تان دارند؟ آیا مفاهیم بزرگی‌اند یا آسان می‌توان به کارشان برد؟

برخی اوقات می توان مفاهیم بزرگ را به آسانی به کار برد همانطور که مدار هستی هم همین کار را با ما می کند. مثلاً ممکن است این لحظه که فنجان قهوه ای در دستم است و به سؤالهای شما پاسخ می دهم باشم و لحظه ی بعد که از در خانه خارج می شوم به دلیل یک اتفاق یا تصادف آنی، دیگر نباشم. به همین سادگی! پس به همین سادگی هم می شود جای حیات و زوال یا زندگی و مرگ را با هم عوض کرد. این دو واژه (که البته لایه های فراوانی دارند) بیش از آنکه ما طالبان ابدیت بپسندیم بلاعوض هستند. پس چرا باید جایگاه خاصی در شعر به آنها اعطاء کرد؟ خصوصاً اینکه کار شاعر انعکاس واقعی (نه الزاماً حقیقی) تجلیات و کشفیات روزمره است.  مرگ و زندگی هم دچار روزمره گی هستند. می شود با یک نفس به درون کشیدشان و با نفسی دیگر....در شعر هم همین کار را می شود کرد اما با صداقت، بی زره و پوششی به تن.

- کدام شاعر یا شاعرانی را بیش‌تر می‌خوانید و دوست دارید؟ فرقی نمی‌کند از کجا؟

شاعرانی که شعرشان را به عنوان یک "تجربه" زیسته اند برای من جای بسیار والایی دارند و تعدادشان هم خیلی زیاد نیست. از شاعران نسل خودم چندین شاعر ایرانی را دوست دارم و خوشحالم که با اکثر آنها روابط صمیمانه هم دارم. هرچه باشد درد شاعر را یک شاعر می فهمد، خوشی ها و اوج هایش را هم. از اسم بردن پرهیز خواهم کرد (به دلایل کاملاً استراتژیک). از شاعران نسل قبل، شعرهای سهراب سپهری و فروغ برایم جای خاصی دارند، خصوصاً سهراب. از شاعران غیر ایرانی خیلی ها را دوست دارم، از شاعران کهن هایکو سرا چون باشو و ایسا، کبیر شاعر و عارف

نابغه ی هندی، تاگور (که البته کهن نیست) و از شاعران معاصر و غیر معاصر سوفیا دی ملو براینر، محمود درویش، ماهاپاترا، سو چونگ-جو، سیلویا پلث، خلیل جبران، ماندلشتام، آلن گینزبرگ، بوکافسکی، اشبری، ویلیام باروز، آَن کارسون، لی یانگ-لی و و و...به متون عرفانی هم توجه خاصی دارم، مانند بهگود گیتا، داستانهای شیخ اشراق، بسطامی، عین القضات همدانی، ابن عربی، و اشعار حافظ و مولانا و نوشته ها و تحلیلهای هانری کربن و خلاصه خیلی های دیگر که برایم چراغ شعر بوده اند.

 

- کدام زبان جاذبه‌ی بیش تری برایتان دارد؟ فارسی یا انگلیسی که زبان دوم تان است؟ یا که اصلن زبان جاذبه هم دارد؟

فارسی برایم زبان سِحر است. انگلیسی کمتر جادویی ست اما به دلایلی زبانی امروزی تر است، چون از تجدید شدن کمتر می هراسد. اما در عین حال زبانی تماماً تکنیکی و فنی ست. من زبان فارسی را برای انتقال عواطف بیشتر می‌پسندم. اصولاً گریه کردن و خندیدن به زبانِ فارسی را دوست دارم و و تفکر و اندیشه را به زبان انگلیسی. وقتی به انگلیسی شعر می نویسم، زبان در من به گونه ای دیگر جاری می شود. نمی توانم دقیقاً توضیحش دهم. فکر می‌کنم بدانید منظورم چیست. برای من جاذبه‌ی زبان تولید صوت و انتقال معانی ست.

 

- به انگلیسی هم می‌سرایید یا از فارسی ترجمه ش می‌کنید؟

به انگلیسی هم شعر می گویم اما کمتر. دلیلش را هم گفتم. گاه  ترجمه کردن را ترجیح می دهم چرا که دوست دارم به شعر اجازه دهم به آن زبانی که می خواهد گفته شود، به زبانی که می خواهد، بیان شود. یعنی من که این وسط کاره‌ای نیستم و تنها وسیله ام. برای همین دخالتی نمی‌کنم.

- برگردیم به واژگان، مثل مرگ و زندگی و غیره. واژگان آشنا با مفاهیم گسترده. فکر نمی کنید کاربرد این ها شما را به کلیشه و تکرار مکررات وادار کند؟

منظورتان این است که کاربرد این واژه ها من را به کلیشه و تکرار مکررات وادار کرده است؟ فکر می کنم که سؤالتان را خودتان جواب دادید. پس چرا از من پرسیدید؟

ممکن است امروز کسی را "دوست" خطاب کنم. اما ده سال پس از گذشت و باروری این دوستی، باز هم او را "دوست" خطاب کنم، اما  آیا این بار هم واژه ی "دوست" معنای اولیه را خواهد داشت؟ منظورم این است که فکر می‌کنم بار و معانیِ واژه ها را باید با رجوع به متن و سالخورده گی شان سنجید، نه به شکلی مجزا و انتزاعی. مرگ و زندگی هم در متون مختلف معانی مختلف و دگرگونه ای پیدا می کنند. در ضمن هر واژه ای غیر از مرگ و زندگی هم می تواند مفهوم گسترده و عامی داشته باشد. برای همین باید به وجه کاربردی آنها در متن توجه داشت.

 

- این وجه کاربردی را چه گونه باید دید یا به آن توجه کرد؟ ببینید، می‌پذیرم که هر واژه‌ای می‌تواند معنای گسترده داشته باشد، اما الزامن مفهوم گسترده هم می‌تواند باشد؟ و یا عام؟ 

من فکر می کنم که بحث عامیت یا گستردگی واژه ها خیلی پیچیده است، چون بر پایه‌ی برداشت‌های  شخصی از کلمات صورت می گیرد و تعبیرپذیریِ آنها. این که واژه ای عام یا مثلاً آوانگارد است یا این که از نظر مفهومی گسترده یا محدود  به چگونگی برداشت و تعبیر خواننده گان بستگی دارد و کاربرد این واژه ها توسط شاعر. من باور دارم که این مسئولیت شاعر است که تا چه اندازه بتواند در به کارگیری کلماتی که شما آنها را "عام" یا "گسترده" می‌نامید، موفق باشد.

در آخر، معتقدم که کلمات فطرتاً "خنثی" هستند و این ما هستیم که اینگونه صفات و خواص را به آنها ارجاع می‌دهیم.

- در تهران رشد کرده و در امریکا زندگی می کنید. به اروپا هم سفر می کنید. 

به اروپا بله. سفر را خیلی دوست دارم. خیلی خیلی زیاد. اصولاً آدم بی قراری هستم که به دنبال قرار می گردد. دوست دارم که همیشه در راه باشم، تا حالا که فعلاً اینطور بوده است. اما چیزها دارند تغییر می کنند. دو پایم را زمین گذاشته‌ام.

فهمیده‌ام که اینجا زیاد جای بدی هم نیست.  اما این را هم فهمیده‌ام که هیچ سفری آموزنده تر و ارزشمندتر از سفر به درون نیست. یعنی آن دوزاریِ کج عاقبت افتاد.

- یک دفتر شعر منتشر کرده‌اید، در ایران. خیال جمع آوری و انتشار دارید یا به رسانه ی اینترنتی بسنده کرده‌اید؟

چرا. حتماً. مجموعه‌ی دومی دارم که نامش را دوبار تغییر داده ام. بار آخر دوست و خواهر نازنینم مانا آقایی پیشنهاد خوبی داد. به هر حال این مجموعه قرار است در ایران چاپ شود. البته این جمله هیچ معنایی ندارد چون هر جمله‌ای که لغت "ایران" در آن به کار گرفته شود امروزه تنها اشاره به "تأخیر" و "عدم قطعیت" دارد. کتاب دیگری هم که ترجمه‌ی اشعار است قرار است در ایران چاپ شود و دیگر اینکه کتابی هم در آمریکا به زبان انگلیسی چاپ خواهم کرد که پروژه‌ی امسالم است. امیدوارم که چشم نخورم و پیش از نشر این کتابها اتفاقی برایم نیفتد، چون خیلی حالم را خواهد گرفت.

 

-    اجازه دارم کمی گزنده و صریح بپرسم چرا ایران؟ چه انگیزه و نیازی هست که در ایران کار منتشر کنید؟ و به چه بهایی؟

اتفاقاً این سؤال اصلاً گزنده نیست. این واضح است که مخاطبان شعر فارسی را بیشتر ایرانیان داخل کشور تشکیل می‌دهند نه ایرانیان مهاجر. انگیزه ی من برای چاپ کارهایم در ایران این است. اگر این نبود، خوب، چاپ کردن کتاب در خارج کشور خیلی بی دردسرتر و بی تأخیرتر است و از نظر توزیع هم بی دغدغه تر. اما تنها به خاطر جلب خوانندگان و ایجاد ارتباط با مخاطبان بیشتر است که ترجیح می‌دهم کتابهایم در ایران چاپ شوند. بهایش را در قیاس با چاپ خارج از کشور هم سنجیده‌ام. اگر قرار باشد خودم پانصد نسخه کتاب چاپ کنم و صرفاً در ویترین کتابفروشی‌های لس آنجلس و چند شهر اروپایی دیگر بگذارم که عاقبت‌شان به انباری و حتی مکان‌های دور از ادب خواهد کشید (به علت کمبود مخاطب)، ترجیح می‌دهم که سختی‌های بیشتری را تحمل کنم اما کتاب‌هایم در جایی چاپ شوند که حداقل به دست یک عده خواننده‌ی واقعی و حرفه‌ای برسد. این استدلال شخصی من است. کارهای بسیار با ارزشی چه در زمینه‌ی شعر و چه در زمینه ی نثر در سالهای اخیر در خارج از ایران به چاپ رسیده اند. اکثر این آثار به دلایل محتوایی نمی‌توانستند در ایران چاپ شوند. اما اگر می‌توانستند چه؟ بی شک استقبال بیشتری از آنها می‌شد. اندک ایرانیان مهاجری وجود دارند که شاعران و نویسنده گان مهاجر را می‌شناسند. ما تقریباً در فاصله‌ی میان رستورانها و مغازه‌های ایرانی نستالژی فروش تحلیل رفته و محو شده ایم. دلیل عمده‌ی این نامرئی بودن مزمن، بی مخاطب بودن است. اکثر ایرانیان مهاجر بیشتر از بوی کباب لذت می برند و توهمات آریایی شان تا جستاری در لایه‌های عمیق تر روانِ جامعه‌ای که از آن آمده اند و جامعه‌ای که در حال حاضر در آن زنده‌گی می‌کنند. به هر حال نمی خواستم مهاجرین را نقد کنم اما شواهد امرعدم ذوق و تمایل به ادبیات  و هنر را در آنها اینگونه نشان می‌دهد. نتیجتاً چاپ کارهایم را در ایران ترجیح می‌دهم.

- با نقد چه طورید؟

با نقد بهتر از نسیه ام. قرار است به من نقد دهید؟

نقد منصفانه خوب است، یعنی عالی ست. یعنی نقدی که تازیانه‌ی عشق باشد. و الا همان نسیه می‌شود و کسب و کار هم این روزها خیلی بد است.

 

- معیارهای مدرنیت در شعر چیست؟

معیار مدرنیت در شعر به نظرم امروزی بودنش است. امروزی بودن هم بازتابی ست از نگرش خود شاعر به جهان پیرامونش. امروزی بودن بکارگیری الفاظ عجیب و غریب و نامفهوم در قالبی به اصطلاح "ساختار شکن و آشنا زدا" نیست. امروزی بودن هیچ چیز جز "بود" خود شاعر نیست و مدرنیت هم شیوه ی صادقانه و بی آلایش تجلی همین بود ناب است.

 

- کیفیت یا گوهر شعری را چه‌گونه بفهمیم یا بشناسیم؟

این سؤال بسیار مشکلی ست و پاسخ ساده ای ندارد. برای من شخصاً این است که آیا شعری که در پیش رویم است دنیای باطنی ام را تنگ تر می کند یا بسیط تر؟ آیا زبان شاعر تصنعی یا حقیقی ست؟ و اینکه آیا دری به روی جهان تازه ای برای ما باز می کند یا نه؟ و اگر هم جهان تازه ای در کار نیست، آیا از پنجره ی تازه ای به این جهان تکراری توجه شده است یا نه؟

 

- می‌توان در مورد کیفیت و گوهر هنری اختلاف نظر و حتا اختلاف سلیقه داشت، اما خود ِ نظر یا سلیقه باید که در مورد کیفیت باشد یا نه؟

بله، می شود اختلاف نظرهای زیادی در این زمینه داشت اما خود کیفیت یا گوهر هنری باید در درجه ی اول تعریف شود که می بینیم این هم کاری ست بسیار شخصی و سوبژکتیو. به همین خاطر هزاران سال است که درگیر چنین تعاریف و شناختی از شعر هستیم و هنوز به نتیجه‌ای قطعی نرسیدیم چون قطعیتی در کار نیست. باید بپذیریم که همیشه تکه‌ای از این گوهر را می‌توانیم ببینیم و نه کلیت اش را. رابطه‌ی انسان با شعر رابطه‌ی انسان با دنیای درون‌اش است و به همین خاطر دیدن "تصویر کلی" مستلزم آگاهی و بینشی کامل و جهانشمول است.

 

- اکنون بسیاری کار چاپ و یا در رسانه‌های اینترنتی نشر می‌شود که غیرقابل خواندن و درک است. اما تاکنون از هیچ ناقدی نخوانده‌ایم که بنویسد شعر امروز، شعر بی‌هوده با زبان ِ بی‌هوده است.

خوشحالم که تا به حال از ناقدی نخوانده‌ایم که شعر امروز شعر بی‌هوده با زبان بی‌هوده است. به نظرم این جمله‌ی بسیار نادرستی ست. چون بسیاری از شاعران امروز که خیلی‌هاشان به نشر اینترنتی پناه برده‌اند کارهای ارزشمند و درخور تأملی ارائه داده اند، بسیاری هم نه. پدیده ی نشر اینترنتی شعر را باید عمیق تر مطالعه کرد. در روزگاری که نشر کتاب چه در داخل و چه در خارج از کشور طاقت فرساست و نحوه‌ی برخورد اکثر ناشران حاکی از کم لطفی، بدون بروبرگرد، شاعرها نیاز به عالمی مجازی دارند که بشود در آن نفسی دور از این مکافات  ناخواسته کشید. هرچند که این نفس‌ها به نظر فاقد جاودانگی‌اند اما اگر راه دیگری بود مطمئنم که خیلی ها، از جمله خودم به نشر اینترنتی روی نمی آوردیم.

 

- قبول دارید که معیارهای نقد هنوز مردانه‌اند؟ به عنوان زن می‌توانی وارد ِ جهان ِ مردانه‌ی پرداخته‌ی نقد ِ مردانه بشوی، به شرطی که قوانین و قاعده‌ها را بپذیری، از هویت ِ خود بگذری. یادت هم باشد که مزاحمتی برای این جهان ایجاد نکنی.

قبول دارم اما برایم اهمیتی ندارد. چون اینها تنها بازی‌های زمانه اند و من وارد این بازی‌ها نمی‌شوم و کار خودم را می‌کنم. در ضمن اگر قرار بود مزاحمتی برای عدم تعادل و فرهنگهای پدرسالار این جهان ایجاد نشود می‌بایست که به عصر جاهلیت برمی‌گشتیم و نوزادان دختر را هنوز زنده به گور می‌کردیم. اما جالب است که خود این جهان مردانه بدون جهان زنانه اساس و پایه ای ندارد و نخواهد داشت و حصاری که جهان مردانه‌ی ادبی به دور خودش می‌کشد موجب خشکیده شدن ریشه هایش خواهد شد. برای همین هم گفتم که من اصلاً وارد این بازی ها نمی‌شوم چون خیلی حقیر و کم اند.

 

- معیارهای نقد که در روزنامه رسمی چاپ نمی‌شود، اما کجا می‌توان آن را یافت. شما چه می‌کنید؟

من بیشتر شعر می‌خوانم تا نقد شعر. با خواندن شعر حس و درک بیشتری از طبیعت شعر عایدم می‌شود. اما نقدهایی که می‌خوانم تقریباً همیشه در ارتباط با شاعران غیر ایرانی و به زبان انگلیسی‌اند و در مجلات ادبی این سوی آبها. نقدهایی هم از ناقدین ایرانی جسته و گریخته در روزنامه ها می‌خوانم. اما زبان نقد را کمتر از زبان شعر می‌فهمم چرا که زبانی فطرتاً عقلانی ست.

 

 -شهرت؟

اگر شاعر شاعر باشد آخرین چیزی که به آن فکر می کند همین است. شهرت اصلاً بد نیست، اما ایجاد شهرت به زعم من در شأن یک شاعر نیست. برای این کار در ممالک پیشرفته! همیشه یک "نماینده" یا "معرف" یا "مبلغ" برای شاعران و نویسندگان وجود دارد. البته در فرهنگ ما، نماینده گی شاعران را "پتک" و "دشنام" به عهده دارد و خیلی هم تا به حال مفید واقع شده است. آنقدر که خیلی ها دیگر زورشان به این مبارزه ی تن به تن نمی رسد و وسط راه وا‌می‌دهند. برای همین هم هست که فکر می کنیم دچار "بحران شعر" شده ایم. حقیقت این است که وقتی هنوز سلیقه و ادراکمان از شعر، سی چهل سال عقب است، چگونه می‌خواهیم دچار بحران نشویم؟ شاعران جوانی که من امروزه می‌شناسم بسیار توانا و خالص اند، اما کمتر فرصتی به آنها برای درخشش داده می‌شود. فرهنگ پدرسالار همیشه کهنه‌پرست است و نگاه به سوی گذشته دارد. راستی پرسیده بودید شهرت؟ نمی‌دانم. چون به آن فکر نکرده ام عمیقاً هم لمس‌اش نکرده‌ام. اما اگر قرار باشد روزی "شهرتی" کسب کنم آرزو دارم که لیاقت و کفایتش را داشته باشم.

 

 -پذیرفته شدن یا حضور؟

بخشی از حضور خود-پذیری و دیگر-پذیری ست. اما اگر منظورتان پذیرفته شدن توسط دیگران باشد باید بگویم که یک تار موی گندیده‌ی حضور را به میلیون ها بار پذیرفته شدن نمی‌دهم. من اصولاً شوریده حال و چموشم و بند این گونه تأییدهای پوچ و بی معنی و فناپذیر نمی‌شوم. اگر هم احساس کنم کسی دارد تعریف چرب و چیلی و آبداری می‌کند، درجا رم می کنم.

- خیلی ها دیگر شعر نمی خوانند.

جای تأسف است. خیلی ها هم دیگر زنده‌گی نمی‌کنند.

شعری می خوانید؟
 

اعترافنامهی دخترانِ بد


هنوز باران می زند
پدرم به خانه نیآمده ست
پدرم همیشه به خانه دیر می آید
و مادرم در فکر است
مگر می شود این همه پله را بالا و پایین رفت
و لاغر نشد؟

مادرم در فکر است.

من دختر بدی بوده ام
و زندگی ام را مثل طنابی نامریی
به درونِ چاهی انداخته ام
تا از آن معشوقهایم را مثل یوسفِ جوان
یک به یک بیرون کشیده
و پیغمبر کنم
من دختر بدی بوده ام
که این همه نهنگِ یونس
و انفاسِ مسیح
و اژدهایِ موسی
و آب جاودانه ی خضر گشته ام
و دستِ بیهوده ای که ماه را دو پاره کرده است،
و دَرَک!
می خواستم هرگز شق القمر نکنم!
مگر موریانه ها هم برای ایمان بردن به نور و صوت و هوا
به معجزه ای محتاجند؟

من دختر بدی بوده ام
که هرگز سیندرلاوار نگشته ست
(واقعاً شرمنده ام)
و لنگه کفش بلورینش را کنار قصر طلاییِ هیچ شاهزاده یِ عالی بختی
جای نگذاشته است
من حتماً دختر بدی بوده ام
چرا که دخترانِ بد
پابرهنه روی خارها
دنبال اسبهایِ نقره ایِ ماه می دوند و آخ نمی گویند
چرا که دختران بد به خاصیت آینه ها زود پی می برند
و آنقدر با نفس جیوه ها یشان را پاک می کنند
تا به شیشه ها رسند
شیشه هایی که شکستی اند
مثل آدمهایی که همه تَرََک می خورند
و به زمین می ریزند
وقتی که ثابت نگاهشان کنی:
جیرینگگگگگگگ
خدای شان هم می شکند
وقتی که ثابت نگاهشان کنی
خدای شان هم می شکند
به زمین می ریزد:

چرا که طوفان
هوایِ طبیعیِ دیدن هاست.

مادرم در فکر است
پدرم به خانه می رسد و سلام را مثل سیبهای کالی که خریده ست
از پاکتِ کاغذی اش بیرون می کشد
و روبه قفل های دهانِ من می چیند:
سلام سلام سلام سلام سلا م سلام سلام
می دانم
که دختر بدی بوده ام

دختر بدی بوده ام
و تنها همیشه یک سکوت داشته ام
برایِ گفتنِ خداحافظی هایم.

 

 

- نام شعر "اعترافنامه ی دختران بد" است، اما از بند نخست تا آخر می خوانیم که "دختر بدی بوده ام". نقش نام ِ این شعر چیست؟ راوی اول شخص است اما در عنوان به جای همه ی دختران سخن می گوید.

 

انسان‌ها هر وقت عملی غیر عرفی انجام می‌دهند یا با قوانین و ذاتِ جامعه در ستیزند، بی تردید مورد قضاوت دور و بری ها یا عموم قرار می‌گیرند. آنچه غیر عرفی ست معمولاً "بد" یا "ضد اجتماعی" یا "خطرناک" محسوب می‌شود چرا که نظام فکری و باورمندیِ بسیاری را زیر سؤال کشیده و تهدید می کند. واکنش رایج کسانی که در برابر رفتارها و گفتارهای الگوشکن قرار می گیرند این است که فرد "دیگراندیش" را به عدم وفاداری به اصول خانوادگی یا اجتماعی متهم کرده و به او "عذاب وجدان" می دهند. در این عبارت "دختر بدی بوده ام" اعترافی گزنده وجود دارد. غرض از "دختر بدی بوده ام" این است که دختری بوده ام که با تعاریف معمول از "دختر" یا "زن" تعارض داشته است. این حکم در بسیاری از زنان و دخترانی که دیده ام صادق است. برای همین عنوان این شعر به علت عمومیت مشهود، اعترافنامه‌ی دختران بد است و درست است که راوی نماینده‌ی یک جمع متهم است.

 

- واژه ی "هنوز" در سطر نخست، به دلیل این که علامت گزاری نکرده اید، می تواند در پایان سطر یا بند هم بیاید.

شاید. برای من نشست همآهنگ تری به عنوان واژه ی نخست سطر دارد.

-            روی صوت هم کار می کنید؟ "وقتی که ثابت نگاهشان کنی: / جیرینگگگگگگگ/ خدای شان هم می شکند". چرا جیرینگ؟ یا در سطر " مگر موریانه ها هم برای ایمان بردن به نور و صوت و هوا/ به معجزه‌ای محتاجند؟"؛ " چرا "ایمان بردن" و نه "ایمان آوردن"؟ و چرا "معجزه ای" و نه "معجزه"؟ و در سطر "و دستِ بیهوده ای که ماه را دو پاره کرده است، / و دَرَک!" "دَرَک" جای "به دَرَک"؟

 

راستش را بخواهید زیاد روی صوت کار نمی کنم یا حداقل خودآگاهانه نیست. به نظرم صوت و تکنیک باید حس و معنا را دنبال کنند و نه بالعکس. این نکته ی بسیار مهمی ست، حداقل به نظر من. چرا که تکنیک اگر برای تشدید حس یا معنا به کار نرود بسیار مهمل و بی ارزش خواهد بود. عین درخت خشکیده ای که به آن رنگ سبز زنیم. خوب، وقتی چیزی فاقد حیات است، چه فرقی دارد که اصلاً چه گونه آن را آرایش یا تزیین کنیم؟ این کاریست که خیلی ها می کنند. اگر شعر آینه ی شاعر باشد (که هست) این مثل آن است که شاعر خودش را رنگ زده باشد. خواننده هم خیلی زود "رنگهای" شاعر را می بیند.

خوب بگذریم. مثل اینکه رفتم تو خاکی. ایمان بردن برای من حس قوی تری دارد. این یک سلیقه ی شخصی ست. و در مورد "معجزه ای" و "درک" هم باید بگویم که غالباً دوست ندارم خوانش شعر با کم و کسر یا زیادی آوا به هم بخورد و دچار توقف شود. خیلی وقتها ممکن است این اتفاق بیافتد. من هیچ وقت مفهوم  (جوهره) را فدای این جریان آوایی نمی کنم. به موسیقی در شعر اعتقاد ندارم. شعر اگر شعر باشد خودش موسیقی ست و آنقدر موسیقی ست که موسیقی را در آن نمی شود دید یا شنید یا مثل یک جزء جداگانه و مستقل با آن برخورد کرد. به همین ترتیب، موسیقی هم شعرست. گاه اوقات موسیقی از شعر هم شعرتر است و سینما هم همین طور. اما کسی از آهنگساز نمی پرسد پس شعر این قطعه‌ی موسیقی شما کجاست؟ یا از یک فیلم ساز! به نظرم اثر موفق آن است که نتوانیم تصویر و صوت و شعریتش را از هم مجزا کنیم. کار خوب ورای اینگونه شقه شدن هاست چون زنده است. تنها مرده ها را کالبد شکافی می کنند.

 

- "تا از آن معشوقهایم را مثل یوسفِ جوان / یک به یک بیرون کشیده / و پیغمبر کنم". چرا "یوسف جوان" و نه تنها "یوسف"؟

 

چون یوسف بیچاره جوان بود. آیا منظورتان باز همان ایجاد روان خوانی ست؟ شاید، اما استفاده از این واژه برای این منظور خاص خودآگاهانه نبود. فکر می کنم این جوانی به نوعی خامی و ناپختگی و خودشیفتگی اشاره دارد.

 

- این "دختران" را ما –خواننده گان- می شناسیم؟

شما خواننده گان احتمالاً با آنها زندگی هم کرده اید. یا زنان شما بوده اند یا دخترانتان. یا هم معشوقه هاتان.

 

- دلیل بخش بندی شعر به بندهای نامنظم چیست یا آن گاه که می سروده اید، چه بوده است؟

 این بند را چنین نوشته اید:

به زمین می ریزد:

چرا که طوفان
هوایِ طبیعیِ دیدن هاست. چرا یک سطر فاصله؟

 

دلیل این بخش بندی کمک به خواننده و خود شاعر جهت چگونه خواندن و حس کردن شعر است. در جایی یک حس یا معنا به حس یا معنایی دیگر بدل می شود، خوب اگر مکث یا سکوت یا سکونی موقت وجود نداشته باشد، رشته ی کار از دست می رود. در مثالی که ذکر کردید، یک خط فاصله بین دو سطر وجود دارد. این برای تأکید/‌ تسهیل انتقال دریافتی ست که هنگام نوشتن این شعر به سراغم آمد. در همه ی دیدن ها و کشفهای درونی ام، جریان مشترکی دیدم، هوای طوفانی، اغتشاش، که همان محرک وضوح و رؤیت هستند. خوب، خودم اینجا دوست داشتم سکوت کنم.

 

- پدر چرا در " پدرم به خانه می رسد و سلام را مثل سیبهای کالی که خریده ست" "سیب" نخریده، اما سیب های کال خریده است؟ و چرا "از پاکتِ کاغذی اش بیرون می کشد/ و روبه قفل های دهانِ من می چیند:" و نه رو به "قفل دهان"؟
 

سیب‌های کال اشاره به ادراک "نارسیده" و "خام" دارد. ببین چه کار کردی . حالا وارد جوانب روانکاوانه‌ی خانواده‌ی گرامی هم شدیم. به هر حال منظور از "کال" نوعی نارسایی بود...پدر هم که در واقع تنها پدر من نیست، بلکه پدری عمومی و جهانی ست. پدری که "سالار" است و توجه ای به بخشِ لطیف و زنانه ی روح هستی نمی کند، و بخش زنانه ی روانِ خودش را هم نادیده گرفته و سرکوب می کند. شاید شاعر در اینجا احساس کرده است که قفلهای زیادی به دهانش بوده اند، نه تنها یک قفل. مثلاً قفل خود-سانسوری داریم، قفل سکوت اختیاری، سکوت اجباری، قفل شرم، قفل تأییدِ صامت، قفل وفاداری های کاذب، قفلها زیادند چرا که اکثراً نامرئی اند و به حضورشان وقوف نداریم.

 

 - وقت نوشتن می شمرید؟

اگر منظورتان هجاهاست، نه! آدمی که مست است قدرت شمارش ندارد. من وقتی می نویسم نیستم. بنابراین شمردن را در شعر نمی دانم.

- بند آخر از ابتدا کوتاه بوده است، یا کوتاه شده است؟

از ابتدا همین بوده است. فکر می کنید کوتاه شده است؟ چرا؟

جبران ۲

چشم یک روز گفت" من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد. سپس گفت" پس کوه کجاست؟ من که کوهی نمی شنوم." آنگاه دست در آمد و گفت"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم. من کوهی نمی یابم." بینی گفت"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند و گفتند " این چشم یک جای کارش خراب است."

یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند. وا ایستاد. آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد"ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد."سگ چون این را بشنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت" ای گربه های کور ابله, مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."

در باغ پدرم 2 قفس هست. در یکی شیری ست که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز. هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید" بامدادت خوش، ای برادر زندانی."

جبران

هفت بار روح خویش را آزردم

اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.

دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.

سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.

چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.

پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست. 

ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.

و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .

عشق و امام حسین (ع )

دارائی ات اگر برای تو نباشد تو برای او هستی پس برای آن باقی نمان چرا که آن برای تو باقی نمی ماند و از آن بهره ببر پیش از آنکه تو را نابود کند. ( بحار الانوار ج 75ص 127 )

در نیایش عرفه عرضه می دارد: بار الها اگر کردارم ناپایدار است دلخوشم به اینکه در نهان خانه دلم عشق تو فروزان است.

 

گر هزاران دام باشد در قدم *  چون تو با مائی نباشد هیچ غم

 

عشق و امام سجاد (ع)

رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم * تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم .

گوئی این بیت خواجه حافظ ترجمان این فراز از نیایش امام سجاد علیه السلام است :آفریدگانرا با نیروی خویش پدید آورد و طبق خواست اش نوع آوری نمود آنگاه در راه اراده و عشق خود همه را رهنمون نمود وبرانگیخت./

عشق و بینش (۲ )

هر کسی مطابق شرایطی که در آن قرار گرفته با جهان هستی در تماس می باشد بقول نیلز بوهر فیزیکدان معروف : ما در نمایشنامه بزرگ هستی هم بازیگریم و هم تماشاگر . مولانا می گوید : کاشکی هستی زبانی داشتی *تا ز هستان پرده ها برداشتی * هرچه گوئی ای دم هستی از آن * پرده دیگر براو بستی بدان * یعنی ای انسان ای دمی از هستی چگونه می توانی هستی را بشناسی با اینکه خود جزئی یا نسیمی از خود هستی می باشی ؟زیرا هر موجودی و پدیده ای دامنه ای از خود هستی است و هر چه انسان در مورد کارگاه هستی بروز دهد امکان ندارد که به خود هستی مشرف شود بله اگر رشد روحی در حدی شود ( حد نصاب )که بتواند اثبات کند " من هستم " و هستی خود را دریابد نوعی اشراف به جهان هستی پیدا می کند و این جز راه عشق نیست زیرا عشق فوق هستی است . در غیر اینصورت هر کس جهان را از چنبره وجود خود می بیند و بس و دیگر اینکه تمام واحدهای شخصیت خود را در دیگران می بیند بقول مولانا : چنبره دید جهان ادراک تست * پرده پاکان حس ناپاک تست * هر که را آئینه باشد پیش رو * زشت و خوب خویش را بیند در او* بد گمان باشد همیشه زشت کار * نامه خود خواند اندر حق یار * آن خسان که در کژیها مانده اند * انبیا را ساحر و کژ خوانده اند * ابوجهل وقتی با پیامبر دشمنی می کرد واحدهای شخصیت خود را می دید لذا حضرت فرمود : گفت من آئینه ام مصقول دست * ترک و هندو در من آن بیند که هست * وقتی از ساحل عشق کناره بگیری هنگام غم گمان می کنی تمام جهان در اندوه فرو رفته گوئی آنچه در شخصیت خود اندوخته ای بشکل عینکی در می آوری و با همان عینک به جهان نظاره می کنی مولانا می گوید : گر تو باشی تنگ دل از ملحمه * تنگ بینی جمله دنیا را همه * هر چه روح با عشق تکامل یافته و نیرومند شود واحدهای خود را از عینک بودن کنار نموده و واقعیتها را آنچنان که هست می بیند.

عشق وبینش

سطح و رویه طبیعی حواس ما مثل حکایت لمس کردن فیل در تاریکی برای افرادی است که فیل را اصلا ندیده اند که مولانا بتبع سنائی در دفتر سوم مثنوی آورده است . بینش فاقد عشق چنین است گوئی میان حواس دیوارکشی شده لذا چشم نمی تواند بشنود گوش نمی تواند ببیند ولی حواس با عشق به وحدت می رسد و یک حس مشترک می گردد آنوقت گوش می بیند چشم می شنود و ..... و بقول مولانا : راست گفتست آن شه شیرین بیان *چشم گردد مو به موی عارفان* وبقول حافظ : در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید * زآنکه آنجا جمله اعضاء چشم باید بود و گوش * با مدیتیشن روح تمام حواس متحد و نیرومند شده وکافی است دیده وری توانا گردد تا سایر حواس را همچون ساقی توانا سازد بینش عشق را افزون می کند و عشق راستی را می افزاید و راستی موجب بیداری همه حواس می شود ودر اینموقع نشاط و ذوق روحی به انسان دست می دهد مولانا بدنبال این بیانات می افزاید : وقتی یکی از حواس زنجیر محدودیت را بگسلد و رها شود و بتواند بر پشت طبیعت دست اندازی کند حواس دیگر نیز چون گله گوسفندان که وقتی یکی از آنها از جوئی پرید بقیه هم خواهند پرید به پیروی از حس رها شده می تواند پشت پرده طبیعت را دریابد پس ای انسان گوسفندان حواست را از بیابان محسوسات و ماده خشن بیرون رانده وبه آن رویشگاه حقایق که خدا رویانده ببر.(دفتر دوم مثنوی )

ارتباط عاشق و معشوق

اگر تو نبودی من نبودم اگر من نبودم تو آشکار نبودی . معشوق حقیقی از شدت نورانیت جز از راه پرتو و جلوه و مظاهر آشکار نمی شود و همین مظاهر بر ذات دلربایش پرده می شود .بقول حافظ : سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد * ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود * حکیم سبزواری گوید : یا من هو اختفی لفرط نوره * الظاهرالباطن فی ظهوره * و مولانا گوید : میرود بی روی پوش ای آفتاب * فرط نوراوست رویش را نقاب * ابن فارض هم گوید : بدت باحتجاب فاختفت بمظاهر . لامارتین در رمان سنگ تراش می نویسد : در میان زیبائی آن چیزی از همه زیباتر است که بیشتر در حجاب اختفاء باشد . ویکتور هوگو هم در بینوایان گفته : خدا پشت گوش همه چیز است اما همه چیز خدا را پنهان می دارد همه چیز سیاه و حاجب ماوراء است دوست داشتن یک موجود شفاف ساختن اوست . روایتی از پیامبر نقل شده که بیشتر معنای ظاهری آنرا گفته اند ولی یک معنای ژرف نیز دارد که ابن عربی متوجه آن شده است : صلاه سواک خیر من سبعین صلاه بغیر سواک ( سنن بیهقی جلد یک صفحه سی و هشت ) سواک در روایت بمعنای مسواک معنای ظاهری روایت است ابن عربی در کتاب فتوحات سواک را بمعنای بی تو گرفته یعنی : یک نماز بی توئی تو بهتر است از هفتاد نماز با توئی تو زیرا که تا تو با توئی این هفتاد هزار حجاب هست . بقول عراقی : تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم * آه اگر پرده بر افتد که چه شور انگیزیم . ابن عربی در کتاب فصوص نگین هفتم می نویسد : ادخلی جنتی( در قران ) داخل جنت من شو و جنت بمعنای پرده است و انسان کامل پرده ذات خدا است پس جنت تو هستی ای انسان (توجه به قبل آیه کنید که فرمود فادخلی فی عبادی ) پس من شناخته نمی شوم مگر با تو در روایت آمده که محمد حجاب الله (اصول کافی جلد یک صفحه صد و چهل و پنج ) و نکته پایانی اینکه حقیقت وجود بدون تعین و ماهیت منشاء اثر نمی گردد مثلا نمی گویند هستی نشست بلکه می گویند علی نشست .

جبران خلیل جبران

مجموعه کامل آثار جبران خلیل جبران به ایران می آید
مجموعه آثار " جبران خلیل جبران " - نویسنده لبنانی ، با ترجمه منوچهر هزاره خانی به زودی به زبان فارسی در ایران ترجمه و منتشر خواهد شد .

به گزارش خبرنگار کتاب مهر ،  مجموعه آثار " جبران خلیل جبران " ،  با ترجمه " منوچهر هزاره خانی " ،  در شش  جلد  و با بیش از 2000 صفحه  به زودی توسط نشر " افراشته " به دست چاپ سپرده خواهد شد .


" هزاره خانی " ، تمامی آثار " جبران خلیل " ، را به صورت کامل شامل تمامی قصاید ،  داستان های کوتاه  و بلند ،  رمان ها ، نمایشنامه ها ، شعرهای منثور،  مقالات  و نقدهای ادبی و اجتماعی و مجموعه نامه های این ادیب و شاعر لبنانی را که به دوزبان عربی و انگلیسی نوشته و منتشر شده است ،  به فارسی ترجمه  و به زودی توسط این ناشر به چاپ خواهد رساند .

به گزارش مهر ، در این کتاب مجموعه تابلوهای نقاشی " جبران خلیل " نیز دریک مجلد به صورت مجزا منتشر خواهد شد ، که این آثار شامل تابلوهایی که خود وی کشیده و یا از وی کشیده اند ، نیز می شود .

به گزارش مهر ، " جبران خلیل جبران " ، در ششم ژانویه سال 1883 میلادی در لبنان شمالی دیده به جهان گشود . مادرش کامیلا  راحمه ، جبران را از سومین شوهر خود با نام خلیل جبران بدنیا آورد . جبران خلیل جبران در هشت سالگی به همراه خانواده اش  به آمریکا رفت و در 25 ژوئن 1895 میلادی سفری به نیویورک داشت .

وی پس ازآن  برای بار دوم ،در سال 1898 به همراه خانواده اش وارد لبنان شد . او در بین  سالهای 1898 تا 1902 در دانشگاه لبنان به تحصیل پرداخت . پس از اینکه اعضای خانواده اش در سال 1902 دار فانی را وداع گفتند او در همان سال برای دومین بار به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کرد . در سل 1908 به پاریس سفر کرد اما پس از مدتی دوباره به آمریکا بازگشت .

" جبران خلیل "  در سال 1914 در پاریس نمایشگاهی از آثار نقاشی خود را برپا کرد و در سال 1918 میلادی نخستین مجموعه شعرش را با نام دیوانه به زبان انگلیسی منتشر کرد .

 پیش قراول (1920 )  ، پیامبر (1923 ) ، شن و کف ( 1926 ) ، مسیح پسر انسان (1928 ) از دیگر آثارادبی  او به زبان انگلیسی است . ارواح عاصی  (1908 ) ، بالهای شکسته (1912 ) و یک اشک ویک لبخند  ( 1914 ) از عناوین مهمترین آثار او به زبان عربی هستند . وی در حوزه علوم روانشناختی نیز آثار گرانسنگی از خود به جای نهاده است  که از میان آنها می توان به زمین خدایان (  1931 ) و باغ پیامبر (1933 ) میلادی اشاره کرد .

گفتنی است ، این عارف شاعر در دهم آوریل سال 1931 میلادی در سن چهل و هشت سالگی در نیویورک بر اثر سرطان در گذشت .

                                    h_pourakbary@yahoo.com                                                                

                                   pourakbaryh@gmail.com                                                                    


سلام

سلام

هدف این وبلاگ تحلیل شخصیت مشاهیر میباشد.

منتظر پست های من باشید.

خدا نگهدار